به نام خالق بی همتا

بعد از این که کاغذ کادو خریدم به سمت خانه راه افتادم. قرار بود برای تولد دختر خاله ام به تهران بریم. در راه به این فکر بودم که دختر خالم از این هدیه خوشش می آید یا نه! البته یک سوال اساسی رو فراموش کرده بودم اینکه خانوادم خوششون نیاد چی کار کنم؟ با این وجود وارد خانه شدم. آبجیم داشت ظرف هارو می شست سلام دادم و باخوشحالی گفتم بالاخره خریدم. آبجیم گفت: خب به سلامتی چی خریدی؟ گفتم: از این لوازمای آشپزخونه! گفت: مگه دختره دم بخته که براش جهاز خریدی؟

گفتم: نه ... نه ... از این قابلمه ، ظرف های پلاستیکی. گفت بیار ببینم. گفتم: بفرما ست آشپزخونه گل خانم(؟). ناگهان آبجیم از خنده منفجر شد و گفت: این چیه خریدی؟ ما که اینو نمی بریم. گفتم: مگه دست توئه؟ و مادرم را صدا زدم. مادرم آمد و بهش نشون دادم که چی خریدم. گفت: بد نیست اما به نظرت بچه های الآن از این چیزا خوششون می آید؟ گفتم: پس چی؟ مطمئنم که کادومون متفاوته. آبجیم گفت: جمع نبند. کادمون! ما اینو نمی خوام ی پولی می دیم خودشون ی چیزی بگیرن اگر هم خیلی دوستش داری از طرف خودت بده. گفتم: باشه ببینیم از کادوی کی بیشتر خوشش میاد!

آماده شدیم و بعد از چند دقیقه دیگه به سمت تهران حرکت کردیم. تا به تهران برسیم چرتکی زدم و حوالی تهران بود که بیدار شدم. وارد تهران که شدیم غیر از دود ترافیک چیز دیگری نبود. البته بود! باربی های رنگارنگی که (چشم پاک رو ببین!) از این سر تا اون سر خیابون در حال رژه رفتن بودن. (حالا خدا می داند دلیلشان از این کارها چی بود!) اگر واقعا این جا یک شهر در یک سرزمین اسلامی است پس در جاهای دیگه چه خبره! (البته اگه از خودشون بپرسی چرا این جوری هستید یک دلیل(؟) فوق العاده(؟) درست(؟) و اساسی(؟) برات میارند جمله ی معروفه "دلت پاک باشه" البته باز هم خدا بهتر میداند. حالا از این بحث ها بگذریم. به خانه خالم رسیدیم . طبق معمول دیر رسیده بودیم. پس از احوال پرسی نشستیم و مادرم کادو هایمان را به خالم داد. (یک بسته که کادوی من بود و یک پاکت که حاوی پول بود). کم کم کیک را بریدند و نوبت به بازکردن کادو ها رسید. از اقبال خوش ما چون که کادوم رو بود اول کادوی من رو باز کردن. پسر خالم که داشت کادو ها رو باز می کرد گفت: اینو محمد حسین جون آورده. همه با هم شروع کردن به خواندن: باز شود دیده شود، بلکه پسندیده شود. بعد از این که کادو باز شد و همه دیدن با هم دست جمع خوندن: این دیگه چیه آوردی و انفجار های خنده و پوزخندهایی بودکه می شد ببینی. پسر خالم آتیشش رو زیاد کرد و گفت: توجه کنید ست آشپزخانه گل خانم. صدای انفجار هایی از همه جای مجلس بلند شد و چند نفر تا مرز بیهوشی رفتن. من تا آخر مجلس دیگه زیب دهنم رو کشیدم و با لبخندی زورکی لحظه شماری می کردم که مجلس تموم بشه.بعد از مجلس آبجیم گفت: واقعا کادوت تک بود! من که تحت تاثیر قرار گرقتم! چند تا از پسر دایی هام هم دستم انداختن که دلخوشی ندارم بگم ولی ... .

ادامه دارد...

محمد حسین سیمیار