به نام خدا

تب باربی

قسمت اول: نبرد باربی و سارا

هفت تومن ... ده تومن ... پانزده تومن ... هجده تومن؟ ... وای چقدر گرون! بعد از ی ذره فکر کردن وارد مغازه شدم و سلام دادم. فروشنده در حالی که به تلویزیون مغازه خیره شده بود جوابم را داد. با نگاهی که انگار دنبال گم شده خویش می گشت ، من در میان انبوه اجناس به دنبال عروسکی می گشتم که هم قیمت آن ارزان باشد و هم برای یک دختر پنج ، شش ساله مناسب و جذاب باشد. ناگهان انگار که گمشده ام را یافته باشم ،

با دستم به عروسک خرس سفید رنگی که کلاه صورتی داشت اشاره کردم و پرسیدم: اون عروسکه چنده؟ فروشنده در حالی که به تلویزیون نگاه می کرد گفت : دو ردیف بالا ، بالای بیست تومنه. بعد از شنیدن این جمله سرم را خاراندم و پشتم را به فروشنده کردم تا ببینم چقدر پول دارم که ناگهان فروشنده فریاد زد : گل! گل! مسی جون (؟) دمت گرم! و انگار که از این گل انرژی گرفت چون بعدش از من پرسید: چی می خوای عمو جون؟ منم که از خدا خواسته گفتم: ی عروسک می خوام تا ده ، دوازده تومن قیمتش باشه. فروشنده سرش را به سمت قفسه ی پشت سرش چرخاند و دوباره پرسید: برای پسر بچه یا دختر بچه؟در حالی که سرم را برای دیدن تلویزیون می چرخاندم گفتم: دختر بچه. و دیدم که داور بازی سوت بازی را زد و گزارشگر با چنان انرژیی که انگار تیم ملی پیروز شده بود داشت بازی را آنالیز می کرد. سرم را به سمت فروشنده چرخاندم و دیدم که چند عروسک را آورد و روی میز در جلوی من گذاشت ولی انگار ی چیزی مشکل داشت و آن هم این بود که تمامی آن عروسک ها شبیه هم بودند و فقط تفاوت ناچیزی بین آن ها دیده می شد و همان عروسک معروف که اسمش (در آن لحظه اسمش یادم نمی آمد) بود. در همان لحظه یک دختر بچه به همراه پدرش وارد مغازه شدند. فروشنده به استقبال آن ها رفت . دختر بچه گفت عمو میشه ی عروسک باربی بهم بدی! (بله اسمش یادم آمد: باربی!) فروشنده رو به پدر دختر بچه کرد و پرسید : قیمتش مشکل نداره؟ پدر دختر بچه گفت: نه ایرادی نداره. در یک چشم بهم زدن فروشنده با یک جعبه ی بزرگ در مقابل آن ها ظاهر شد. وشروع کرد به توضیح دادن: این یک پَک (؟) کامله به همراه  باربی و دوستش کِن. همچنین انواع لباس های باربی و دوستش رو هم داره. نگاهی به عروسکی که فروشنده ادعا می کرد دوست باربی است انداختم ( و در حالی که تا آن لحظه تصور می کردم دوستش حتما یک دختر است! ) یک پسر با قیافه ی آمریکایی ، اروپایی دیدم  و توی دلم به فروشنده خندیدم و با خودم گفتم: خب بگو دوست پسرش هم توشه دیگه! فروشنده داشت صحبت می کرد و می گفت: اکثر عظلات این عروسک قابل حرکته... من دیگه داشت حوصله سر می رفت و هیچ کدام از این عروسک ها را نمی خواستم دو باره داخل مغاز ه چرخی زدم تا پدر و دخترش بروند. یک دور زدم و باز به سمت فروشنده آمدم. پدر و دخترش رفته بودند فرشنده در حالی که داشت اسکناس ها رو می شمرد پرسید: کدومش شد؟ داشتم فکر می کردم و سکوتی بر مغازه حکمفرما شده بود و به جز صدای تلویزیون و جگ جگ شمارش اسکناس ها هیچ صدایی دیگری نمی آمد. نا گهان صدای آشنایی به گوشم رسید. گوشم را تیز کردم آره صدای تبلیغ تلویزیون بود که می گفت: دفتر دارا و سارا چه قشنگه چه قشنگه چه خوش ... (حتما بارها و بارها این تبلغو دیده اید!) آره خودشه پرسیدم: عروسک سارا رو دارید؟ فروشنده خندید و گفت نه بابا تازه اگر هم داشتیم به دردت نمی خورد. با تعجب پرسیدم : چرا؟ گفت: اگه از قیمتش بگذریم که خودش یه بحث جداست می دونی وزرنش چه قدر بود؟ اون قدر سنگین بود که پدر و مادرا وقتی دستشون می گرفتن دستشون درد می گرفت وای به حال بچه ی چهار و پنج ساله! بازم بگم؟ گفتم: نه ممنون، از ست این قاشق ، چنگال ، قابلمه پلاستیکی ها دارید؟ گفت: آره ، می خوای؟ هشت تومن! سرم را به نشانه تایید تکان دادم. بعد فروشنده رفت یک بسته از اونا آورد (ست آشپزخانه گل خانم). تو دلم گفتم: از اینا بخرم حداقل ی چیزی یاد بگیره چیه این عروسکا. بعد پول رو دادم و از مغازه خارج شدم. حالا باید کاغذ کادو بخرم.

ادامه دارد...

محمدحسین سیمیار