در همه جای دنیا برای تقسیم مسئولیت قاعده‌اش این است که هر سازمان یا نهاد، بعد از اینکه یک سری وظایف و مسئولیت‌ها را برای خودش مشخص ‌کرد، آن‌ها را بین نیرو‌هایش تقسیم می‌کند. یکی می‌شود رئیس، یکی معاون فلان و دیگری مشاور بهمان و همین طور تا آخر. اما تقسیم مسئولیتی که ما در نشریه‌مان انجام دادیم، جور دیگری بود و با این خیلی فرق داشت.

همه چیز بر‌می‌گشت به همان روز اولی که دور هم جمع شدیم تا پی نشریه را بکَنیم. آن روز قبل از اینکه آن گونی‌های سوال را خالی کنیم، سر‌گروه یک مطلب را برایمان صاف کرد. گفت این آشی که می‌خواهیم بپزیم، پادو و ظرف شور و آشپزش، صفر تا صدی، خودمانیم و بس. قرار نیست از آسمان نویسنده و طراح و ویراستار ببارد. پس باید جوری بکَنیم که خودمان بتوانیم پرش کنیم و ببریمش بالا.

ما، یعنی کسانی که قرار بود هم پادو باشند و هم ظرف شور و هم آشپز، چهار دانش آموز دبیرستانی بودیم با مجموعه علاقه‌ها، مهارت‌ها و استعداد‌های مختلف که تا آن موقع موفق به کشفشان شده بودیم.

این کشفیات، بر اساس راهبرد کلان سر‌گروه، پایه و اساس کار ما شد در طراحی نشریه. به این صورت که هر ایده‌ای که به ذهنمان می‌زد را اول روی وایت برد می‌نوشتیم، بعد خوب بالا و پایینش می‌کردیم تا ریزه کاری‌هایش دربیاید و در مرحله‌ی آخر به خودمان نگاه می‌کردیم که ببینیم مرد عملش هستیم یا نه.

به این ترتیب وقتی کلیت کار نشریه تمام شد، هر کداممان دستمان آمده بود که چه کاره‌ایم و کجای کار را باید بگیریم. فرق اساسی سازمان ما هم با بقیه سازمان‌ها دقیقاً همین بود؛ تقسیم وظایف و مسئولیت‌ها به جای این که دستوری و فرمایشی از بالا باشد، جوششی و رویشی از درون بود.

این وظایف و مسئولیت‌های جوششی را سر‌گروه بعد از اینکه همه‌ی ریزه کاری‌های نشریه تمام شد، به صورت یک شکل مفهمومی به نام چارت نمایش داد. روی وایت برد اتاق جلسات یک چنگال چهار شاخ کشید ولی به جای اینکه زیر هر شاخ  عنوان مسئولیت ها را بنویسد، چهار اسم نوشت؛ محمدحسین، مهدی، سبحان و محمدرضا.

بعد، رو کرد به ما و گفت:((خب معلومه دیگه محمدرضا میشه مسئول "متنیجات"، مهدی "طرحیجات"، سبحان "چاپیجات"، خودم هم "ربطیجات".))

به همین راحتی چهار شاخ ما یا همان چارت کاری اصطلاحی تکمیل شد و ما کم کم آستین‌هایمان را بالا زدیم برای پختن آشی که چند روز بود سر دستور پختش وقت گذاشته بودیم و فسفر سوزانده بودیم و گونی گونی سوال ‌هایش را جواب داده بودیم.

خوب طبیعتاً برای پختن آش، دیگ و اجاق و ملاقه نیاز داشتیم. برای همین در قدم اول برای گرفتن فضای کار و امکانات لازم رفتیم سراغ بزرگتر‌های مسجد. سرگروه یا همان مسئول محترم ربطیجات همان روز با یکی از بزرگتر‌های مسجد جلسه گذاشت. یک بغل کاغذ پخش کرد روی میز اتاق جلسات و خیلی خلاصه و مفید گفت:(( این از طرح ما (اشاره کرد به کاغذ‌ها) و این هم از چارت اجراییش(اشاره کرد به چهار شاخ).)) بعد، کمی که مکث کرد ادامه داد:(( ما الآن برای عملی کردن این چیزیایی که رو کاغذ نوشتیم دو تا کامپیوتر میخواییم و یه اتاق تا بساط نشریه مون رو علم کنیم.))

بزرگتر محترم هم، لبخند رضایت بر لب، دست به جیب مبارک کرد و از توی دسته کلید هایش کلید اتاق شیشه‌ای طبقه بالای مسجد را به ما داد. گفت:(( این هم از اتاق شما! بابت کامپیوتر و وسایل دیگه هم نگران نباشید. توش پره از این جور چیز‌ها.))

قدم اول‌مان موفقیت آمیز بود. قدم دوم را هم وقتی برداشتیم که در اتاق شیشه‌ای طبقه بالای مسجد را باز کردیم. آن جا بود که تازه متوجه شدیم منظور از "توش پره از کامپیوتر" یعنی چه. در واقع به ما اتاق شیشه‌ای طبقه‌ی بالای مسجد را نداده بودند بلکه انباری شیشه‌ای طبقه بالای مسجد را مرحمت کرده بودند.

آن سال، فردای سیزده بدر هم تعطیل بود. چهار نفری از صبح آمدیم و در انباری را باز کردیم و شروع کردیم به تمیز کردن. اول کلی وسایل کشیدیم بیرون و توی یک انباری دیگر با هزار زحمت جا دادیم. بعد نوبت به کامپیوتر‌ها رسید. مسجد کلاً یک کامپیوتر سالم بیشتر نداشت و ما دو تا کامپیوتر می خواستیم. کف انباری ولی پر بود از جسد ده دوازده‌تا کامپیوتر که معلوم بود ویندوز ۹۸ را هم با ناز بالا می‌آوردند. افتادیم به جانشان و هر کدام را کالبد شکافی کردیم و هر چه عضوِ به درد بخور داشتند برداشتیم و به هم پیوند زدیم. در کمال ناباوری سیستمی که سر هم کرده بودیم روشن شد و اگر چه که آهسته ولی با موفقیت وُرد ۲۰۰۷ را برایمان باز ‌کرد. میزی علَم کردیم و دو تا کامپیوتر را گذاشتیم کنار هم.  یکی برای تایپ کردن یکی هم برای طراحی. یک میز چوبی دیگر هم برداشتیم و گذاشتیم وسط اتاق برای جلسات. تا ظهر اتاق نشریه آماده شده بود. رفتیم و دست و صورت خاکی مان را شستیم و توی اتاق خودمان پشت میز نشستیم. داشتیم کیفمان را از اتاق می‌بردیم و حال می‌کردیم که سرگروه دوباره رفت پای وایت برد و شروع کرد.

[ادامه در قسمت بعد ان شاءالله]

محمدرضا مهدوی