هو الرفیق

اولش یک حس غلغلکی ته جفت پاهایم احساس کردم. حس کردم چیزی دارد وُل می خورد. یک مقدار که بیشتر راه رفتم، غلغلکشان رفته رفته شبیه درد شدن و چند دقیقه بعد انگار که کف هردو پایم آتش گرفته باشند... کنار جاده نشستم، زیر عمود نمی دانم هشتصد و چند بود. کفش و جوراب هایم را از پایم کندم و به کف پاهایم که حالا جای ترکیدگی تاول ها در آن وار رفته نگاه کردم...

دوتا از بچه ها به خاطر من مانده اند... و هم پای من در این گرما می آیند... چند ساعت از موعد قرارمان می گذرد و ما به آن نرسیده ایم... بچه ها می خواهند برویم به کنار جاده تا با ماشین این چند عمود باقی مانده را تا قرار برویم... من اما مثل بچه ها لج می کنم... خودم را می بینم... هوس پیاده رفتن... و بعد ها با آن پز دادن... که من با پاهایی تاول زده به حرم رسیدم...

میرسیم. البته با 3 4 5  ساعت تاخیر... خودم را یک گوشه ول میکنم... دورترین جایی که بقیه را نبینم... چشمان اسیر خواب میشوند.... یکی دو ساعت بعد گوش هایم حرف های بچه ها را می شنوند... بغض می شوند و میروند توی گلویم... چشم هایم را می بندم... قلبم عاقل تر از من است و می گوید حرف گوش کن...

وسایل را جمع و جور می کنیم. بچه ها پیاده راه می افتند و من و برادر دشداشه پوشم کنار جاده زیر عمود 900 ایستاده ایم و در انتظار... نمی دانم حس و حالش چیست و چه فکرهایی در سرش دارد می گذرد. نمی دانم اگر جای او بودم کدام را انتخاب می کردم. نمی دانم حالا نگاهش از سر ترحم است یا وظیفه یا چیزهای دیگری که من نمی توانم درکشان کنم...

ماشین ها می آیند و می روند. دنبال ماشینی است که تا نزدیک ترین جای ممکن ما را با خود ببرد... بعد از مدتی سوار یک وانت می شویم. دو پسر مشهدی هم جلوی ما ایستاده اند و حالا صحبتشان با برادر دشداشه پوش گل انداخته و می گویند این دومین مسیری است که در این سفر پیاده به سمت کربلا می روند... بغض در گلو مانده دوباره بالا می زند می خواهد تا نزدیکی چشم ها بیاید اما...

از ماشین پیاده می شویم... موتور سه چرخه سوار میشویم تا مسیری دیگر را طی کنیم... موتوری هم ما را جایی پیاده می کند... می زنیم به سمت خیابان... پاهایم دیگر نایی ندارد. اندکی می رویم حدودا نیم ساعت طول می کشد در صورتی که 5 دقیقه هم برای رفتن این مسیر زیاد است...

برادر دشداشه پوش نقشه اش را باز پهن می کند. جایی که باید به آن برسیم دقیقا آن طرف نقشه است... راه می افتیم... می رویم... نمی دانم چرا گریه ام نمی گیرد. نمی دانم چرا هیچ روضه ای در ذهنم برپا نمی شود. نمی دانم چرا نعره نمی زنم... می رویم و می رویم...

پاهایم نمی کشد... برادر دشداشه پوش در این جمعیت به عرب و عجم رو زده وسیله ای پیدا کند تا مرا به موکب برساند...

زمان کند شده... مسیر طی نمی شود... جانم دارد به لبم میرسد..

میرویم... آنقدر می رویم و نمی رسیم... که نفس تازه می کنیم... میرویم... با درد بیشتر و کلافگی... خیابان به خیابان....  تقاطع به تقاطع همه چیز از جلویمان می گذرند...  رفتن و نرسیدن... ساعت ده شب است و سه ساعتی است که این مسیر نیم ساعته را طی کرده ایم... و بازهم نمیرسیم.

وا رفته ایم... تقریبا نای دیگری نداریم. می افتیم در یک مسیر سر بالایی... آرام آرام بالا می رویم... خستگی سوی چشمانم را دزدیده...

خشکمان می زند... نور طلایی گنبد سقا می رود توی چشمانم... بغض از چشم ها میزند بیرون. چشم ها چشمه می شوند.

ساقی نگاهی...

8/2/1399

محمدحسین سیمیار