(عرض شد که علاقه به فوتبال و کتاب و کار تیمی دست به دست هم داد تا پای من به گود فرهنگی مسجد آقا کبیر باز شود. بعد آن جا تیم شدیم و تصمیم گرفتیم نشریه بزنیم. هم اینک ادامه ماجرا...)

غیر از ما چهار تا، یکی دو نفر دیگر هم بودند که فقط، مطلب می‌دادند. مسئولیت من این بود که در طول هفته، از شنبه تا چهارشنبه، فرصت داشتم که متن‌شان را بگیرم و عصر چهارشنبه بیاورم مسجد و اگر تایپ نشده بود تایپ کنم و بعد دستی سر و رویشان بکشم و آماده شان کنم برای چاپ.

مهدی هم باید طی همین شنبه تا چهارشنبه برای جلد و صفحه‌ها، طرح گرافیکی می‌زد و چهارشنبه با متن‌های من سرِ همشان می‌کرد. بعد هم مرتب می‌کردشان و تا شب، فایل پی‌دی‌اف نشریه را تحویل سبحان می‌داد.

سبحان هم باید پنج شنبه، بعد اینکه مدرسه‌اش تمام می‌شد، با دوچرخه می‌رفت آن سر شهر، که پرینتش ارزان تر بود، و کاغذها را چاپ می‌کرد و سریع می‌آورد مسجد تا همه با هم قبل از اذان مغرب منگنه‌ و تا یش را بزنیم و آماده‌شان کنیم برای شب که هیئت شروع می شد.

در کنار این کارها، ستون‌های خودمان هم بود که باید می‌نوشتیم‌شان و درد‌سر های خاص خودش را داشت. مثلاً یکی از ستون‌های سبحان، بخش خاطره بود که باید می‌رفت و کسی را پیدا می‌کرد و مخش را می‌زد و خاطره‌اش را ضبط می‌کرد و بعد می‌آورد متن صوت را پیاده می‌کرد و مرتبش می‌کرد و تحویل من می‌داد.

و یا مثلاً همین تحویل گرفتن متن‌ها خودش داستان داشت. آن وقت‌ها تلگرام تازه آمده بود ولی گوشی‌های دکمه‌ای ما جناب "اندروید" را نمی‌شناخت. برای همین بنده در تعامل با نویسنده‌ها از سیستم "فلش میدم بریزی" استفاده می‌کردم. البته این برای نویسنده‌های جدید و به روز بود. قدیمی‌تر ها نسخه‌های خطی آثارشان را در اختیارم قرار می‌دادند که گاهی مجبور بودم برای فهمیدن یک کلمه شان یک جلسه رسمی برگزار کنم تا چهار تایی کله‌مان را بچسبانیم به کاغذ و بفهمیم که حضرت آقا چه چیزی مرقوم نموده‌اند.

آن زمان من تا ساعت سه بعد از ظهر مدرسه بودم. چهارشنبه‌ها که می‌آمدم خانه، یک نهار جنگی می‌خوردم و بعد تندی رکاب می‌زدم تا ساعت سه و نیم مسجد باشم. اول تایپ کردنی‌ها را انجام می‌دادم. بعد اصلاح کردنی‌ها را. آخر سر هم، زمین مانده‌ها را. هر چه ستون مانده بود که آن هفته نویسنده نداشت یا نویسنده‌اش حال نداشت و ننوشته بود را کنترات برمی داشتم و پرش میکردم. خیلی وقت‌ها عصر تا شب چهارشنبه سر و ته کار ما را هم نمی‌آورد و مجبور بودیم شب تا دیر وقت مسجد بمانیم. این‌جا بود که طبق سیستم "دانگی دونگی" پول می‌گذاشتیم وسط و یکی را می‌فرستادیم برود چند تا ساندویچ بگیرد و بیاورد.  بعد هم وقتی کارمان تمام می‌شد، دور هم می‌نشستیم و سفره ی بی ریایی پهن می کردیم و شام کاری را می‌زدیم بر بدن.

پنج شنبه ها هم یک ساعت قبل از اذان مغرب می آمدیم، تند و تند کاغذهای نشریه را منگنه می کردیم، بعد تایشان می زدیم و می‌گذاشتیمشان توی جعبه و با خودمان می بردیمش هیئت. آخر مراسم ،موقع در آمدن، محصول یک هفته کارمان را بین بچه‌ها توزیع می‌کردیم. نشریه ای که روی جلدش نوشته بود: "هفته نامه پلاک؛ ویژه  مراسم دیدار با خانواده ی شهدای مسجد فاطمه زهرا(س).

ما چهار نفر چند ماهی برای پلاک قلمداری کردیم. توی این چند ماه من حس و حال سیاوش را داشتم. همان شخصیت اصلی رمان جام جهانی در جوادیه(رجوع کنید قسمت اول) . همانی که تو محله شان یک جام جهانی برپا کرد. آن وقتی که می‌خواندمش دوست داشتم من هم رفیق سیاوش بودم و توی تیمش بازی می‌کردم ولی حالا به نظرم تیم خودمان قوی‌تر بود.

این تیم اولین تیمی بود که من وقتی واردش شدم با رفاقت کاری نداشتم. دنبال آن هوایی بودم که کتاب‌هایم تعریفش می‌کردند. اما همان هوا، هوای من و آن سه تای دیگر را داشت. آمد سراغ هر چهار‌تایمان و جوری با هم درگیر‌مان کرد که بعد از اینکه دبیرستانمان هم تمام شد و بین قم و زنجان و تهران قسمت شدیم باز هم دست از سر هم بر‌نداشتیم.

ما چهار قلمدار تا وقتی که بزرگتر بالای سرمان بود و کار‌هایمان را زیر نظر داشت،با هم تیم بودیم. بعدش هم، رفیق ماندیم و تو گود مسجد کار می‌کردیم ولی چون این وسط چیزی نبود که چهار تایی برایش بدویم و غصه اش را بخوریم و دعوایش را بکنیم، دیگر تیم نشدیم.

ما چهار رفیق شاید برای پلاک واقعاً قلمدار نبودیم ولی پلاک برای ما واقعاً پلاک بود. ما را به خودمان شناساند. برای همین هم همه‌ی شماره‌هایش را پیش خودم نگه داشته‌ام. هنوز هم وقتی می‌نشینم و می‌خوانمشان، با خودم بیشتر آشنا می‌شوم. مطالبش اصلاً تکراری نیستند. انگار پلاک هنوز هم هر هفته دارد منتشر می‌شود. شاید هم سن من است که دارد زیاد و زیاد‌تر می‌شود. خدا بهتر می داند.

محمدرضا مهدوی