باسمه تعالی

کارونا، کار و کرونا

قسمت اول، کار جهادی

 

اوایل ترم زمستانه بود، کلاسها هنوز با قوت برگزار نمی شدند، تازگی ها هم خبر پخش یک ویروس جدید در چین خبرساز شده بود و مدام گفته می شد: ووهان چین، ووهان چین. اسم این شهر را هم تا به حال نشنیده بودم، حداقل این ویروس، ووهان را سر زبان ها انداخته بود، بالاخره هر جایی به یک چیزی مشهور می شود.

انتخابات ۲ اسفند را هم در پیش داشتیم، البته کرونا، آن موقع در ایران شایع نشده بود و خب نگرانی خاصی هم طبیعتا نبود بابت رای دادن، اگرچه رسانه های آن طرفی و ممالک کفر، شلوغ کاری های خودشان را داشتند و بعد از انتخابات و شایع و همه گیر شدن، دائما می گفتند که کار حکومت است و می دانستند که این ویروس در کشور هست اما انتخابات را برگزار کردند و باعث همه گیری شدند، همه اش کار خودشان است و.... ، الله اعلم، خدا خودش بهتر می داند. به هر ترتیب، انتخابات هم تمام شد و گذشت.

 در دانشگاه دیدیم که نم نم بچه ها دارند غیبت می کنند، جو شده بود مثل روزهای آخر اسفند در مدارس که همه چیز روی هوا بود، نمی دانستیم چه کار کنیم، برویم یا نرویم، خود دانشگاه هم نمی دانست که تعطیل کند یا نه.  به هر ترتیبی که بود، تا روز آخری که دانشگاه باز بود، رفتیم و بالاخره رسما تعطیل کردند. ما اینجور عاشق دانشگاه هستیم، باز هم بگویند که دانشجو جماعت درس خوان نیست، ما اینجور می رفتیم دانشگاه، کجایند جدیدی ها!

 فکر می کنم حدود ۱۴, ۱۵ اسفند بود. ما هم که اوایل، خوشحال از تعطیلی در خانه نشستیم و مثلا داشتیم لذت می بردیم، غافل از اینکه چه اوضاع وخیمی در انتظارمان است.

 آن روز ها، اوایل همه گیری بود و کمتر کسی از خانه بیرون می آمد، شهر شده بود مثل شهر ارواح، همه مغازه ها بسته بودند و کسی در خیابان نبود، البته قزوین در حالت عادی هم چنگی به دل نمی زند و شب هایش دست کمی از شهر ارواح ندارد.

 من هم به پیروی از همین دستورات و رعایت بهداشت، در خانه مانده بودم و مشغول وقت گذرانی بیهوده، اما بر خلاف من که مثل اکثر مردم عادی رفتار می کردم، عده ای دغدغه مند و مخلص، وظیفه خود دیدند که در این شرایط بحرانی به مردم کمک کنند و تا آنجا که می توانند قدمی مثبت و مفید در این راه بردارند.

 انصافا هم شرایط، شرایط عجیبی بود، ویروس تازه و ناشناخته، با سرعت سرایت بالا که همه دنیا را درنوردیده بود، جان بسیاری را گرفته بود، درمان خاصی نداشت و... .

 ما از این اتفاقات فقط در کتاب ها و داستان های گذشته خوانده بودیم که مثلا در فلان قرن، در فلان جا بیماری ای شایع شده بود و جان عده زیادی را گرفته بود، اما هیچ وقت فکرش را نمی کردیم که در زمان خودمان و در زمان حال چنین اتفاقی بیوفتد. اما افتاد. بد هم افتاد.  فضا پر از ترس و ناتوانی و دلهره بود. ترس که این قدر نزدیک شده بود و ناتوانی در دوری از آن.

 در چنین شرایطی، عده ای همچون دوران جنگ، وظیفه خود دیدند که در میدان حاضر شوند و اسلحه به دست بگیرند، اما نه کلاش و توپ و تفنگ، بلکه ماسک و سم پاش و الکل.

 جنگ عوض شده بود اما آدم که نه، میدان عوض شده بود اما روحیه جهاد که نه، اینجور بود که دوباره نسیمی از دوران جنگ، نسیمی از خون پاک شهدا و اخلاق شهدایی وزید و فضای کشور را معطر کرد. ما که آن دوران را ندیدیم اما حداقل توانستیم نسیمی از آن را حس کنیم.

 فضای زیبایی بود، فضایی که مرگ را برای مدتی، حداقل مدت خیلی کم، نزدیکی اش را که غافل بود، حس کردیم، ناتوانی انسان را دیدیم که به چه عجزی دچار شده بود و می دید که کاری نمی تواند بکند و او کاره ای نیست، دست های دعا که به سمت آسمان بلند بودند، فداکاری های پزشکان و پرستاران و جهادگران، قلب ها صاف شده بودند. فضای معطری شده بود، حداقل برای مدتی کم.

 مسجد و بچه های ما هم از این غافله جا نماندند و از همان روزهای اول کارهای جهادی را شروع کردند. بچه های طلبه هم که مدرسه شان تعطیل شده بود و بالاجبار در قزوین ماندنی شده بودند، درس و بحث را کنار گذاشته و آماده، پای کار بودند.

 بچه ها هر شب ساماندهی می شدند که بروند سم پاشی، کوچه ها و محله ها را تقسیم می کردند و هر دو نفر با هم می رفتند یک قسمت. یکی دو نفر هم می رفتند برای بچه ها، شیر و تدارکات و ... تهیه می کردند.

 آقا محمدرضا مهدوی هم شده بودند فرمانده عملیات و بنک داری. خوب شد اسم بنک داری آمد. بچه ها علاوه بر سم پاشی، بسته های ارزاق هم بسته بندی می کردند و به دست نیازمندان می رساندند، بنده را هم که جزء ترسوها بودم و به مسجد نمی آمدم، از راه دور مسئول اطلاعات کرده بودند و آن اوایل، لیست نیازمند ها را در اکسل می زدم و چک می کردم که مبادا نیازمندی به روش های مختلف، اسمش دوبار آمده باشد و خدای ناکرده دوبار یا بیشتر، بسته به دستش برس، من حواسم به این لیست ها بود.

 اگرچه اوایل، کمتر از بقیه به مسجد می رفتم، اما با این حال دوران جالبی بود، بعد ها که شرایط عادی تر شد(البته عادی از نظر خودمان، نه جامعه) مثلا اوایل و اواسط دهه اول فروردین، بیشتر به مسجد سر می زدم.

 بعد از اینکه کارهای سم پاشی و ... کمی روی روال افتاده و عادی شده بود، فرمانده معزز، آقا محمدرضا، دست به اقدامات جدیدی زد، یک سری دیدارهای چندجانبه با مسئولین دیگر پایگاه های مقاومت در منطقه داشت تا بتواند ضمن عادی سازی روابط(خب می دانید آقا کبیر مرکز دنیاست و پذیرش این واقعیت برای همه ساده نیست) از پتانسیل های یکدیگر در راستای کار جهادی و گسترش هلال جهادی و سم پاشی در منطقه استفاده بکنند و در واقع یک هم افزایی صورت بگیرد‌. حالا نتایجش را خبر ندارم اما فکر کنم جلسات مفیدی بود، آن جور که شنیده بودم جلسات سنگین و فرسایشی ای بوده است، ان شاء الله که نتیجه داده است‌. البته عکس ها و اسناد محرمانه این دیدارها در سرورهای کانون موجود است و در صورت صلاحدید بخش امنیتی، می توانید آنها را مشاهده کنید.

 بعد از اینها، تیم عملیات با مدیریت آقا محمدرضا و دیگر دوستان مثل آقا محمدحسین سیمیار، آقا علیرضا سلطانلو و...

 تصمیم گرفتند که طرح خرید برای افراد محله را در پیش بگیرند که با استقبال فراوان و جدی افراد محله رو به رو شد. این کار هم به این نحو بود که افرادی که نمی توانستند از خانه بیرون بیایند یا پیر بودند یا مریض، تماس می گرفتند و سفارش کالاهای خود را می دادند و بچه ها می رفتند برایشان خرید می کردند. بنده را هم که چون مسئول اطلاعات بودم، کرده بودند تلفنچی و بنده، آدرس و مشخصات را می دادم و دوستان مثل قرقی می رفتند و خرید می کردند و تحویل می دادند. البته بعضی موقع ها، خط خیریه روی خط خرید می افتاد و خط رو خط می شد اما این مشکل را هم با دادن شماره آقا سید رئوف به نیازمندان، حل کردیم.

 به هر ترتیب، تجربه خرید، تجربه موفق و ارزنده ای بود و به نوبه خودش خاطرات ویژه ای داشت. خاطره جالب پرتقال و آبگیری و ... را که تجلی هماهنگی و نظم امور خرید بود را می توانید از زبان خود آقای فرمانده عملیات، آقا محمدرضای مهدوی و دیگر همرزمان ایشون بشنوید.

 کم کم که خورشید برنامه خرید داشت غروب می کرد و کارهای دیگر هم که روی روال افتاده بودند، نم نم بخش فرهنگی بچه ها فعال شد و احساس شد که کاری دیگر باید کرد. ضمن اینکه حامدآقا هم تذکراتی مبنی بر اینکه به فکر تابستان باشید و با شرایط حال حاضر، از الان باید کاری کرد، می دادند که ما هم سریعتر حرکت کنیم.

آخر، برنامه جذب کانون در تابستان ها بود و سال قبل (۹۸) هم در این زمینه موفق نبودیم و اگر امسال هم کار خاصی نمی کردیم، دیگر نمی دانستیم چه می شد. این شرایط (کرونا) هم که پیش آمده بود و کار و برنامه ما را به هم ریخته بود. از بهار ۹۸ تا همین اواخر، به طور منظم جلسه داشتیم و خیلی راجع تابستان صحبت کردیم و خیلی از موارد کار برایمان روشن شده بود و می خواستیم که در بهار امسال، کار تبلیغ و جذب مخاطب برای برنامه تابستان را داشته باشیم که با این شرایط کرونا، دستمان در پوست گردو ماند، چون نه مدرسه ای بود که برویم تبلیغ و نه هیچ کار حضوری دیگر و نمی دانستیم چه کنیم، لذا بر آن شدیم که کمی از قسمت جهادی خود کاسته و به بخش فرهنگیمان بازگردیم.

این شد که داستان کار فرهنگی جدید آغاز شد...

محمد آقبلاغی