صبح با تکرار چندین باره صدای زنگ هشدار گوشی از خواب بیدار می شوم تا شب که دوباره از فرط خستگی بخواب روم و روز از نو می‌شود. بی آنکه روزی را سپری کرده باشم! قبل تر ها، آن زمان که بچه تر بودم از صبح با دلی پر از شور و امید بیدار می‌شدم.

گاز را با کبریت روشن می‌کردم تا کتری را بگذارم روی اجاق. به جز خودم کسی را در سکوت خانه احساس می‌کردم با این که همه خواب بودند کسی کمکم می کرد، کسی که او را می شناختم و او مرا بیشتر می شناخت... تا شب که کارهای روزانه آن را مرور می کنم و دوباره بخوابم. راستش را بگویم از اینجا به بعد را یادم نیست، خواب هایم را میگویم نمی دانم آن حس مهربان تا کجا بوده است اما الان که مرور می کنم قطعاً بودن با اون جدایی ناپذیر است. فاصله لمس این احساس که در روزهای کودکی شدت و حدت داشت. شب‌هایی که روزم را قبل از خواب مرور می کردم و که این حس دست نیافتنی! را کجاها به یاد می‌آورم. خیلی اوقات کم‌رنگ بود یا با چیز دیگر همراه می‌شد، مخصوصاً جمعه.

 جمعه ها را یادم است، با یک غمی از اول صبح آغاز می‌شد. بعضی اوقات که از پله های ورودی و حیاط خانه ی پدر بزرگ می رسیدم و از پشت پنجره آقا جان را می دیدم مسکنی بود برای این درد که از صبح با من بود.

 چه بود نمی‌دانم، هنوز هم نمی دانم! چگونه رفع شدنش را هم نمی دانم! اما این تصاویر در خاطراتم ثبت شده‌اند. مادربزرگ با فاصله ی کمی رو به تلویزیون بود، قوری روی سماور برقی بر اثر قل های مکرر آب جوشیده تکان می خورد، آقاجان نزدیک پنجره از زیر عینک پیر چشمی اش گاهی بیرون را نگاه می کرد و گاه مفاتیح را که در دست داشت و دعایی را زیر لب زمزمه می کرد بی آنکه به صدای تلویزیون توجهی کند، آسمان هم نارنجی بودنش را به کبودی می سپرد و اینگونه جمعه تمام می‌شد...

جمعه ها، غم هایم را در خانه بزرگ پدری با آن حال و هوا به درد می کردم. دلشوره ها را می شستم. آنجا فاصله‌ی دور بودنم از کسی که مرا بیشتر از خودم می شناسد را تا شنبه کمتر می‌کرد.

حالا دیگر جمعه ها آنقدر دلشوره ندارم، اگر هم باشد آنقدر لمس شده ام که درد ندارم. غم هایم درد بی درمان گرفته، مست شده اند و لایعقل خود را به فراموشی دوران بچگی زده‌اند.... اصلاً این فاصله ها بعد آن جمعه ای که کرخت و لمس شدم مگر چقدر بود؟! انگار او هست و این منم که نیستم...

معین وحیدی