کربلا کرب بلاست مانند هیچ جای دیگر نیست
هر جای دیگر که بروی اما تجربه کربلا رفتن نمی شود...

زمزمه هایش از اربعین سال گذشته در سرم شکل گرفت اما آنقدر جدی نبود
تا اواسط تابستان امسال هم هنوز مردد بودم که امسال اربعین کربلا بروم
؟
با خانواده بروم؟
یا با بچه های کانون؟

فکر های مختلفی به ذهنم می آمدند تا بالاخره تصمیم بر این شد که با بچه های کانون برویم!

یک بار تجربه سفر به کربلا را داشته ام و میدانستم سفر عادی ای نیست
بلا ها و امتحان های زیادی رخ خواهد داد که پیش بینی نمی کنی
برای همین مدام منتظر بودم تا اتفاقی بیفتد...

قرار گذاشتیم جمعه ساعت
۷ صبح جلوی مسجد باشیم
...
یک ربع مانده به ساعت
۷ صبح موبایلم زنگ خورد
حسن آقاست!
شروع سفر با یک اتفاق مهم آغاز میشود
مسئول کاروان (حسن آقا) شب قبل، سنگ کلیه اش حرکت کرده و دیشب را در بیمارستان بوده و الان به شدت درد دارد و...
قرار شد ما با ماشین ایشان راه بیفتیم و حسن آقا و علی بمانند...
شوک بدی وارد شده بود...

در راه دائم به فکر حسن آقا هستم و ناراحت از اینکه او را گذاشتیم و آمدیم...
اما دیری نگذشت که زنگ زد و خبر از دفع سنگ کلیه اش داد و اینکه بزودی راه میفتد...


سعی می کنم در این سفر خیلی برنامه ریزی نکنم و یا دقیق تر بگویم روی برنامه ریزی هایم خیلی تکیه نکنم...

این مسافرت را آمدم برای آنکه خودم را به او بسپارم
برنامه هایم را هم به او سپردم
هر چه شد شد نشد نشد
برای همین می خواستم تصمیم گیر نباشم اما تقدیر آن شد که برای دو روز باشم.

کربلا ،کرب و بلا...
قصدم خودم بود نه دیگران
و شاید این برای اطرافیان کمی غیر عادی قلمداد می شد
برای همین سعی می کردم خودم باشم نه...
کمتر نطق کنم
بیشتر با خودم حدیث کنم
یک روز بعد از رسیدنمان به نجف حسن آقا هم به ما پیوست پیاده روی به سمت کربلا را از مسجد سهله آغاز کردیم

بعد از اذان ظهر ازمسجد سهله راه میفتم به سمت طریق العلماء...
دقایقی طول می کشد مطمئن شویم طریق العلما کدام طرف است
همان حدسی که قبل از سفر می زدم رخ داد کمر درد شدید!!!
البته فکر نمی کردم اینقدر زود رخ دهد
ابتدای پیاده روی !!!
یا اباعبدالله! آقا جان خودت توانی بده سربار دیگران نباشم
مدتی راه رفتیم اما از آنجایی که طریق العلما عمود هایش شماره گذاری نشده بود برای اینکه همدیگر را گم نکنیم باید هر ده نفر باهم راه می رفتیم همین پیاده روی را بسیار کند و سخت می کرد، کم کم راه رفتن برایم نا ممکن می شد...

شب را در خانه یکی از روستاییان گذراندیم و صبح بعد از نماز صبح و صبحانه براه افتادیم و قرار شد برویم به طریق عامه که معمول است
کمی بعد از پیاده روی کمر دردم دوباره شروع شد...
دوباره به فکر فرو رفتم و نگران از سربار شدن و برهم خوردن برنامه دیگران که تصمیم قبل از حرکت بیادم افتاد : قرار بود در این سفر برنامه ای برای خودم نداشته باشم خودم رو بسپرم به او ...

باخودم گفتم به درد کمرم توجه نکنم و بی توجه راه بروم اما راستش نمی توانستم
کمی کلافه شده بودم و نمیدانستم‌ چه کار کنم که به ناگاه گفتم کربلا میخواهی بروی کرب و بلا همین است دیگر هر چقدر بیشتر درد گرفت سریع تر و محکم تر گام بردار "بدن ت باید در خدمت تو باشد نه تو درخدمت او"
اتفاقا همین کار را هم کردم خیلی هم خوب بود تقریبا دیگر درد رو احساس نمی کردم
فقط وقتی متوجه کمر درد می شدم که باید می ایستادیم و منتظر بچه ها می شدم
البته حسن دیگر هم داشت
چون تند و سریع راه می رفتم تقریبا تمام مسیر تنها بودم وقت زیادی داشتم ...

خلاصه که ترفند خوبی بود و با این روند دو سوم مسیر را پیمودیم
اما بالاخره این ترفند هم عمرش بپایان رسید
به عمود هزار رسیده ایم و حالا نه تتها کمر که تقریبا تمام بدنم درد شدیدی دارد از سر تا پا!!!
حتی بر داشتن چند گام هم برایم خیلی سخت شده
دو تا از بچه ها کف پاهایشان چندتا آبله زده و یکی دیگر علاوه بر آبله رگ پایش گرفته و به سختی پایش را میتواند بر زمین بگذارد
اما هنوز چندنفر سالم اند و مشتاق ادامه پیاده روی .
تصمیم بر این می شود که همه قسمتی از مسیر را با ماشین برویم
تقریبا
۳۰۰ عمود را با ماشین طی میکنیم
ورودی شهر پیاده میشویم
گرد و خاک شدیدی است
ماسک ها را بر دهان می زنیم و به پیاده روی مان به سمت حرم سید الشهدا ع ادامه می دهیم
حدود
۴ ساعت طول می کشد تا به موکب هیئت خادمان المهدی برسیم
همه انرژی ها تمام شده
به سختی داخل موکب جایی برای خوابیدن پیدا می کنیم
چند قرص مسکن می خورم و می خوابم ...
حدودا ساعت
۸ صبح است که بیدار شدم
خیلی عجیب بود از ابتدای سفر تا الان اینقدر سرحال نبودم
بعد از صبحانه عازم حرم می شوم حدودا ساعت
۹ صبح است که به حرم حضرت ابوالفضل العباس می رسیم
باورمان نمی شد
حرم آنقدر که فکر می کردیم شلوغ نیست و می شود داخل حیاط شد و حتی با کمی سختی داخل حرم
بعد از زیارت کوتاهی از حرم قمربنی هاشم به قصد زیارت اباعبدالله خارج می شویم
در ذهنم غوغایی ست
_بروم؟
_این همه راه آمدی برای چه؟
_اگر مثل قبل سنگ شدم و هیچ حسی نداشتم چی؟
_خب از چی فرار می کنی اگر سنگی ،خب ،سنگی دیگ
ر با نرفتن از سنگی در نمیایی که...
برو شاید به گوشه چشمی سنگ دلت کیمیا شد برو
اصلا تو فکر کرده ای چیزی باید داشته باشی که به درگاه پدر بندگان عالم بروی
مشکلت همین است که تو عبد و بنده وار نمیایی و انتظار پدری از صاحب حرم داری
او پدر بندگان است نه آزاد ها
عبد چیزی از خود ندارد
عبد خودش را نمی بیند فقط چشم ش به کرم مولایش است
برو این قدر فکر نکن دستان گدایی و بی چیزی ات را دراز کن
ببین چگونه پدروار در آعوشت می گیرند
کدام مولا اینقدر مهربان و کریم است که نامش می شود پدر بندگان ...
_غرق عنایات و الطاف کرم و جود و بنده نوازی هایش میشوم
از کودکی تا کنون چقدر هوایم را داشته اند چقدر کریمانه ندید گرفتن ...
چشمانم به ضریح نورانی اباعبدالله می افتد ...
...
...
...

از محوطه حرم خارج می شویم و من دارم به این فکر می کنم :
این لذتی که در حرم‌ چشیدم شبیه هیچ لذت دیگری نیست
اصلا نمی شود مقایسه اش کرد
چطور می شود از آن سخن گفت وقتی مثلی ندارد
غیر اینکه بگوییم مانند لذات بهشتی است( که ندیده ایم) چه بگوییم...
اللهم لاتجعل آخرالعهد منی لزیارتهم

حامد یزدی