وقتی که سری اول کارتون فوتبالیست‌ها برای بار دوم یا سوم از تلویزیون پخش ‌شد، مرا هم مثل خیلی از بچه‌های دهه هفتادی عاشق فوتبال کرد.

از آن زمان، یعنی از حول و حوش پنج سالگی تا همین چند سال پیش که پانزده سالم تمام شد، من یا داشتم وسط زمین می‌دویدم یا مشغول ساختن توپ دو لایه بودم و یا پخش زمین بودم و منتظر تا داور خطا را بگیرد.

با این همه ولی، به اعتراف دوست و دشمن، فوتبالم خوب نبود. استاد خراب کردن موقعیت‌های صد در صد گل بودم. هر کاری هم می‌کردم توپ و پایم با هم جفت و جور نمی‌شدند.

اما همیشه یک چیز بود که مرا از رو نمی‌برد و می‌کشاند وسط زمین. چیزی که کارتون فوتبالیست‌ها هم خیلی خوب نشانش می‌داد. فوتبال کار جمعی می‌خواست و من هم از همینش خوشم می آمد. به خاطر همین هم همیشه، موقع یار‌ کشی، یا می‌رفتم توی تیم رفیق‌هایم یا توی تیمی که می‌خواستم باهشان رفیق بشوم.

دبیرستانی که شدم (طبق سیستم پنج ـ سه ـ چهار سابق آموزش و پرورش) هم چنان پایم، زیاد، به گل باز نمی‌شد. اما خیلی اتفاقی یک کتاب فوتبالی پایم را به دنیای دیگری باز کرد.

"جام جهانی در جوادیه" رمانی بود درباره ی چند نوجوان بچه‌ محل که با هم یک جام جهانی در محله‌شان برپا کرده بودند. داستانش خیلی جذاب بود. آن‌ قدر جذاب که توی همان چند صفحه اول با نوجوان‌های قهرمان داستان رفیق می‌شدی و پا به پای آن ها جام جهانی را برگزار می‌کردی.

مزه‌اش بد جور آمد زیر زبانم. آن جا بود که فهمیدم جذابیت فقط توی زمین فوتبال نیست. برای همین، در حد توان، شروع کردم به مزه کردن کتاب‌های مختلف.

من رشته‌ام تجربی بود. تا آن وقت می‌دانستم این هوایی که داریم در آن نفس می‌کشیم و دور زمین را کاملاً گرفته، ترکیبی است از نیتروژن و اکسیژن و چند گاز دیگر که هر کدام چه می‌کنند و چه نمی‌کنند و از این جور حرف‌ها. اما کتاب‌هایی که شروع کرده بودم به خواندن، از یک هوای دیگر حرف می‌زدند.

این هوا هم، مثل آن یکی، دور و بر ما را کاملاً پر کرده بود و می‌گذاشت که ما راحت زندگی کنیم. اما فرقش این بود که اگر آلوده می‌شد یا ترکیبش عوض می‌شد، خفه نمی‌شدیم، آدم دیگری می‌شدیم. یعنی اخلاق‌مان، رفتارمان، لباس پوشیدنمان همه چیزمان، کلاً عوض می‌شد.

توی دبیرستان اما، با این هوا کاری نداشتند. انگار برایشان مهم نبود ولی برای من بود. برای همین رفتم جایی که هوای این هوا را بیشتر داشتند.

"مسجد فاطمه زهرا(س)" جایی بود با چند نوجوان هم سن و سال من و قدری هم جوان بزرگتر از من و یکی دو تا هم بزرگتر جا افتاده‌تر که آمده ‌بودند توی گود فرهنگی و داشتند برای این هوا کار می‌کردند.

پایم که به آن جا باز شد، اولش کمی بیرون گود ایستادم. تا هم جا پایم سفت شود و هم کار دستم بیاید. آن زمان توی گود مسجد هر کسی تکی کار می‌کرد. گوشه‌ای را گرفته بود و مشغول بود. اما این وسط چهار پنج تا نوجوان هم بودند که تیم شده بودند و هر هفته نشریه چاپ می‌کردند. من هم که رگ کار جمعی ام از خیلی وقت پیش می‌جنبید، رخصت طلبیدم و رفتم توی تیم‌شان.

سر‌گروه تیم نوجوانی بود هم سن و سال من که محمدحسین صدایش می‌کردند. برای عقد قرارداد یک شب با هم نشستیم و درباره‌ی نشریه و نحوه‌ی کار و این جور مسائل صحبت کردیم. قرار شد با توجه به اینکه یار تازه نفس آمده توی تیم و سال جدید هم کم کم دارد از راه می‌رسد، دستی به سر و روی نشریه بکشیم و قشنگ ترش بکنیم. روز های تعطیل اول سال بهترین فرصت بود. گفتیم صبح ها می‌آییم جلسه و سر و روی نشریه را سامان می‌دهیم.

جلسه‌ی اول شروع کردیم به نقطه ضعف پیدا کردن. بعد دیدیم کار از سر و رو و نقطه‌ی ضعف پیدا کردن گذشته و باید ریشه‌ای عمل کنیم. برای همین وایت بردی که شده بود پر از نقطه ی ضعف را کامل پاک کردیم و یک بسم الله خیلی خوشگل بالایش نوشتیم.

اول از همه، پی هدف اصلی را کندیم. یک گونی سوال ریختیم وسط و آن قدر توی سر و کله ی هم زدیم تا جواب‌هایش پیدا شد. از آن جا مزه‌ی فلسفه هم آمد زیر زبانم. بعد روی این سنگ بنا، هدف‌های فرعی را چیدیم. یادم نیست برای این‌ها چند گونی سوال خالی کردیم و چند بار وایت برد اتاق جلسات پر و خالی شد ولی بالاخره این را هم تمامش کردیم.

آن روز‌ها من صبح‌هایش می‌رفتم مسجد برای جلسه، عصر‌هایش خانه ی فامیل برای عید دیدنی و شب‌هایش زیر‌زمین خانه‌مان برای فکر کردن. زمان جلساتمان کم بود و سوال‌هایی که باید جوابشان را پیدا می‌کردیم زیاد. برای همین رفتم و دستی به سر و روی زیر‌زمین‌مان که انباری شده بود کشیدم و کردمش اتاق فکر. شب‌ها می‌نشستم کلی نشریه ورق می‌زدم و بالا و پایین می‌کردمشان. بعد هر چیزی که به ذهنم می‌رسید را روی کاغذ می‌نوشتم و می‌بردم برای جلسه.

با این روال، پی و پایه ی نشریه‌مان را محکم کردیم و روی آن ستون‌هایش را بالا بردیم. ستون‌ها که بالا رفت قالب گیری را شروع کردیم. برای هر ستون با توجه به محتوا و هدفی که داشت یک قالب می‌گرفتیم؛ یکی شعر، یکی طنز، یکی دلنوشته و همین طور تا آخر. و بعد هم یک نفر را می‌کردیم مسئول همان ستون.

کلیت کار که تمام شد نوبت به ریزه کاری‌ها رسید. اول از همه با توجه به ستون‌هایی که داشتیم تعداد صفحه‌ها را مشخص کردیم. بعد هم ابعاد و اندازه‌ و ترتیب شان را درآوردیم. آخر سر هم کادر بندی و انتخاب فونت کردیم.

کار به این‌ جا که رسید سر‌گروه برای آخرین بار تخته را پاک کرد و یک چارت کشید. نوبت تقسیم مسئولیت‌ها بود...

[بقیه‌اش ان شاء الله در قسمت بعد]

محمدرضا مهدوی