چرا طلبه شدم؟ ( قسمت دوم )

صحنه دوم

تصمیم گرفتم شبی را با بچه ها سر کنم و تا طلوع آفتاب در مسجد کنارشان بمانم.

شب باصفایی بود، گفتیم و خندیدیم و از کنار هم بودن کلی لذت بردیم. این خاطره مرا به سالیان دور می برد. خاطراتی که با همنشینی با نوجوانان فوق العاده دل پاک و مثال زدنی سپری شده بود. 

سال های دل مشغولی ام به کارهای تربیتی و فرهنگی در شهر های رودسر(۱) و رشت، که بسیار بسیار برایم با برکت و آموزنده بود. اصلا انگار طعم معنویتی که از این راه به چنگ می آوردی با بقیه فرق داشت.

بگذریم اگر بخواهم از آن زمان ها بگویم باید شب های زیاد دیگری را با شما سر کنم که متاسفانه فرصت نیست.

نزدیک های نماز صبح بود که دوستان و رفقا کم کم چشم هایشان دودو میزد و به قول رفقا قادر به تشخیص هویت جسد خود نیز نبودند؛ پیشنهاد اندکی استراحت دادم که از قبل مثل اینکه پذیرفته بودند.

نزدیک های اذان بود که به طرف صحن اصلی مسجد رفتم.

چشم هایم هزار تا شده بود. اینقدر بهتم زده بود که با صدای هق هقش اندکی به خود آمده و به فکر چاره اندیشی افتادم. خانمی که در جلوی محراب مسجد آن هم این ساعت با حداکثر دو تکه لباس، در مقابل جلال و جمال اسماء الله و نام پنج تن ( علیهم السلام ) که درون محراب به زیبایی هر چه تمام تر توسط اساتید برجسته کامپیوتری و ماشینی نگاشته شده بودند، زانو بغل کرده و بدون توجه به ظواهر و معانی لغوی آن جان به جانشان هدیه کرده بود و اشک میریخت.

دیگر باید اذان در مسجد پخش می شد؛ برای همین نمازگزار ها کم کم داشتند می آمدند و به سرعت به یکی از خانم ها گفتم که این خانم را کمک کرده از این وضع خارجش کنند.

زن به محض اینکه خودش را پیدا کرد، بلند شد و جاده ی کنار رودخانه را گرفت و رفت و ما را در خماری ابدی خویش وا نهاد.

ادامه دارد...

متن مصاحبه با استاد ترابی مدیر حوزه علمیه هامبورگ-آلمان

سید سبحان جوانمرد