-زباله دان تاریخ است اینجا!؟  


-چرا باز شروع میکنی بیا یک بار هم که شده بیخیال این فکر و خیال های بی سر و ته شو. به خدا جهان این قدر ها هم پیچیده نیست. 


-از روز اول هم می دانستم جهان من با جهان تو فرق دارد اما تو میگفتی من جهان تو ام. 


-آری تو جهان منی اما من خسته شده ام از سکوت عشق... 


-واقعا عشق برای تو خلاصه شده در دوستت دارم ؟ فطرت من با عاشقی در سکوت سازگار تر است در دیار ما چشم ها سخن می گویند. 


- پس چرا چشم سخن گویت لال شده!؟


- چشم سخن گو گوش بینا می خواهد ، گفتم که جهان ما فرق دارد من از قرن ها پیش آمده ام و در دستان عشق چشم رو به جهان گشوده ام اما تو زاییده دست بیمارستانی، بخواهی و نخواهی در بیمار خانه نام بیمار گرفته ای...


- به چه افتخاری پسر. پس خودت قبول داری عقب مانده ای. اگر همین بیمارستان نبود الان تو کما نبودی و در جا مرده بودی. 


- من جلو مانده ام از خودم، الان سالهاست که دوست دارم جدا بشوم اما تو رضایت نمیدهی. بخدا این جا جای من نیست. این جا زباله دان تاریخ است. من دوست ندارم لای زباله ها دست و پا بزنم، بیا و راضی شو به رفتنم ، آن جا منتظر من اند.

می فهمی!؟ 


-نمی فهمم! 


محمدحسین ظاهری