من؟!

قسمت اول: برو پی کارت!

به نام او

چشمانم را باز میکنم... چند بار پلک می زنم... سرم را به آرامی به سمت ساعت می چرخانم... دقیق میشوم و متوجه می شوم که ساعت هفت است... چشمانم را به آرامی می بندم و پتو را بالاتر می کشم، تا نزدیک سرم... آماده خوابیدن هستم که ندایی می شنوم: پاشو ساعت هفتِ. و بلافاصله ندایی دیگری می شنوم: نه! واسه چی میخوای پاشی؟ نیم ساعت هم وقت داری بگیر بخواب. انگار که جواب قانع کننده ای شنیدم. پس این بار جدی تر سعی می کنم بخوابم. اما ناگهان ندای سومی می آید: آقا اصلا من میگم ی ربع بخواب هفت و ربع پاشو. این بار پلک هایم را محکم بهم می فشارم تا هرچه سریعتر بخواب فرو روم که ندای چهارمی حالم را دگرگون می کند. پاشو... پاشو... باید بری بسته را پست کنی! شوکی بر من وارد میشود و قصد بلند شدن را دارم که ناگهان ندای پنجمی مرا امیدوارم می کند: بابا امروز که جمعه است... بگیر بخواب!ندای ششمی هم بلافاصله می گوید: وای جمعه شد. فردا امتحانداری چه وقت خواب...

 

این گفتگو ها همچنان ادامه دارد و من دارم کلافه می شوم. پتو را از سرم رد میکنم و سرم را دوباره به سمت ساعت می چرخانم. ساعت هفت و نیم است و من نتوانستم حتی یک دقیقه هم با آرامش استراحت کنم. نمی دانم این بار خودم هستم یا یک ندا: کاش ساعت هفت از جا بلند می...  . با این وجود از جایم بر می خیزم و به سمت میزم حرکت می کنم... به لیست کارهای امروزم نگاهی می اندازم و درمورد اولویت انجام دادن آنها با خودم فکر می کنم ولی انگار مجلس شورای نظری-ندایی دوباره شروع به بحث و مناقشه می کنند...

در اندروم خسته دل ندانم کیست                      که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

انشاالله که ادامه دارد...

محمد حسین سیمیار