پرده اول :بعد کلی اتفاقات مختلف و موانع متفاوت، بالاخره شرایط جور شده و رسیدی به پابوسی حضرت رضا -سلام الله علیه- 

دل ، توی دلت نیست و اشتیاق و دل تنگی زیادی در سینه داری .وارد صحن می شوی، سرشار از هوای حرم میشوی.رهگذران را نمی بینی ، گویی تو هستی و آقایت،

از شرمساری سرت را بلند نمی کنی ، با سری افتاده ، دلی سرشار از اشتیاق و سینه ای ، تنگ دیدار ،آرام آرام قدم بر می داری ...غرق در احوال خوش خود هستی ، که ناگهان تصویری به ذهنت خطور می کند ...چه حال خوشی دارم من ها! ، دمم گرم، همیشه اینطور نبود ، این بار این حال را بدست آوردم .نگاهی به اطرافت می کنی : 

بیچاره این عوام الناس چه زیارت خشک و خالیی و بدون معرفتی دارند ؟!عجب !! چرا اینها دست از خرافات بر نمی دارند ؟ و....

ناگهان به خودت می آیی و می بینی : از آن حال خوش ابتدایی، هیچ خبری نیست. چه شد آن حال خوش من؟؟؟

چرا آن حال خوش در قلب من جاری شده بود؟؟الان چه شد که از قلب من پرکشید ؟پرده دوم :سخت ،مشغول انجام کاری می شوی که اکثر اطرافیان به تو می گویند : 

عمر خودت را داری تلف می کنی این همه رنج و زحمتی که می کشی از این کارها، در نهایت حاصل و نتیجه ای ندارد ...تو، ولی نمی توانی کار را رها کنی. نه آنکه حرف آنها را قبول نداشته باشی نه بلکه چون نمی شود ،این کار رها شود ، چون با عقل و دل فهمیده و دیده ای که این کار وظیفه ات است، نمی توانی دست برداری...و تو نیز ،چون در روند کارها رسیدن به نتایج دلربا و دهان پر کن را ، بسیار دور می بینی، اصلا به رسیدن به نتیجه فکر نمی کنی و سخت مشغول همان امور هستی، بدون اینکه به نتیجه اش فکر کنی ...حالات خوشی داری ، با آنکه همه در مورد سختی کارهایت حرف می زنند ولی تو سرخوشی و سرشاری وصف نشدنی داری

هر چه بیشتر بدنت خسته می شود و بیشتر تلاش می کنی ، حالت های روحی بهتری پیدا می کنی.حرف های مردم برایت نامفهوم می شود ، گویی اصلا نمی شنوی 

سرت داد می زنند، توهین می کنند ،مسخره می شوی ولی تو اصلا عصبانی نمی شوی .آنقدر آنچه دلت مشغول آن شده ، زیبا و لذیذ است که اصلا التفات به دیگران سخت شده است.ولی باز هم ناگهان...کم کم آن تلاش های زیاد و به ظاهر بی نتیجه به نتایج مطلوبش نزدیک می شود همان ها که تو را نصیحت می کردند که چه می کنی؟ چرا عمرت را تلف می کنی ؟ می آیند و تحسینت می کنند و از بدست آمدن نتایج کارها از تو تشکر می کنند ...همه چیز تغییر می کندهمه ی آن حالت های خوش فرو می ریزند !! تو غرق فکر در مورد نتایج و چگونگی ادامه کارها و برنامه ریزی برای آنها می شوی.با این که خیلی کارهایت کمتر شده ، خسته گی هایت بیشتر شده،دعوا ها و اختلافها با آدم های اطرافت خسته ترت می کند.به خودت می آیی : چه شد آن حالت های خوشی که با من بود؟ چه شد که الان هیچ خبری از آنها نیست ؟

چرا آمدن ؟چرا رفتن؟؟


برای خیلی از ما این دو گونه اتفاق، در زندگی بارها و بارها به صورت های مختلف اتفاق می افتد.اما واقعا چه می شود که آن حالت های خوش بر قلب ما جاری می شود و چه می شود که از دلمان پر می کشند ؟

وقتی خوب دقت می کنیم ، همیشه وقتی آن حالتهای خوب وصف نشدنی برایمان حاصل می شود که به جهت فقر و بی چیزی و نداری خودمان التفات می کنیم .

وقتی خود را فقیر دیدیم و به جهت فقر خود ملتفت بودیم و وجود غنی هم یافتیم و خود را در آغوش رحمت او دیدیم این التجا (پناه بردن) مادام که همراه این التفات به نداری و نیازمندی باشد موجب سرخوشی های مان می شوداما همین که به هر دلیلی التفاتمان از جهت فقر و نیازمندی مان برداشته شود و خودمان را فاعل و منشا اثر ببینیم و بگوییم این من بودم که این کار را انجام دادم ، ناگهان همه آن حالتها رخت بر می بندند و ...

تا روی وجود ما ، حقیقتا به سوی نور همه عوالم وجود و غنی مطلق است و حقیقتا، خود را فقیر می بینیم ، حالمان خوش است چون این دید صحیح و مطابق با واقعیت عالم است اما همین که حواسمان پرت شد، روی وجودمان را از مبدا همه ی عوالم وجود و آن نوری که همه عالم را پرکرده برگرداندیم ،

پشت به نور آسمانها و زمین کردیم ، طبیعتا روی وجودمان،  به سوی ظلمت و تاریکی شده و تبعا قلبمان هم تیره و تار خواهد شد...

حامد یزدی