هوالباقی 

دخترک خبرنگار جلو می آید و بی مقدمه می پرسد :به نظر شما علت مرگ لیلی چیست!؟ 

باری دگر حی احساس غریبی می کند و در دل می گوید: علت اصلی این اتفاق تو هستی ، دخترک خبرنگار خسته می شود و سوژه جذاب تری را دنبال می کند ، بانوانی تکواندوکار که در حال اهدای مدال های قهرمانیشان به صاحب عزا هستند. 

حی با دستی در محاسن و دستی بر آتش به حالی پریشان ،میان عزاداران قیامت قدم میزند و طلوع آفتاب را دعا می کند. 

عزادارانی با چتر های سیاه و عینک هایی سیاه تر در شهری که سالهاست نه بارانی دارد و نه آفتابی.

خواننده ی ارزشی، مادح مراسم لیلی است و دختران انقلاب میان داران مجلسی مردانه. 

دیگر وقت نماز میت بر جنازه ی خیالی لیلی است و پاپ اعظم  تنها کسی است که می داند لیلی زنده است اما مشتاقانه امامت این نماز را بر عهده می گیرد، او نمی داند که تمام مردم در فراق لیلی بیمار می شوند و کلیساها همه بیمارستان. حی با خود میگوید نماز بی لیلی ورزشی صبح گاهی است که سر ظهر ادا شود. 

حی گوشه ای ایستاده و در دل میخندد به مردانی زن پرست که این بار خود اصرار بر زن بودن لیلی دارند و دعوای "لیلی زن بود یا مرد؟"را خاتمه داده اند. 

حی گوشه ای ایستاده، مرد تابوت ساز بالا می رود و رو به جمعیت می گوید:   قطعا لیلی به تابوتی جا نمی گیرد و من از هر کمکی به شما عاجزم.

مردم که این شکسته نفسی مرد تابوت ساز را می ستایند از تصمیم پاپ اعظم که رها کردن جنازه خیالی لیلی در دریا است تبعیت می کنند. 

دریا اما سالهاست که در قهری عظیم از آبیاری ریشه های زمین کناره گرفته و موج هایی بر خلاف ساحل زمانه راه انداخته گویی که دریا بازگشت زمان را طلب می کند و باد را که قرن هاست گیسوی لیلی را تاب می دهد با خود همراه کرده. 

در بین جمعیت ناگهان نویسنده ای که خون مردم را در جوهر خود نویسش دارد با داد و بی داد همه را متوجه خود می کند و با لفظ قلم می گوید: من هرچه دارم از لیلی دارم، سالهاست که لیلی را در قالبی زنانه و شما را مجنون فسانه ی تن کرده ام. 

حال که دریا ما را رها کرده چه مبارک که ما آتش را داریم و چه مبارک تر که می توانیم خاکستر لیلی را در کنار خود نگه داریم. با همکاری مردم هیزم های کویر جمع می شود و آتش عظیمی گر می گیرد، آتشی که قسم می خورد تمام مردم این زمانه را در خود جای دهد و مردم هم قسم شده با پای خود به درون آتش می روند. 

اشک های لیلی از گونه های حی بر روی محاسن اش می ریزد و به حال مردم زمانه خود غصه می خورد. 

حی گوشه ای ایستاده و تکرار می کند : «انّ الله لا یُغیِّرُ ما بقوم حتّی یغیّرو ما بانفسهم».

محمد حسین ظاهری