و قلم همان نی تراش خورده است و عجب حکایتی ست این نی که گاه با نغمه ی حکایتش از جدایی دل شکایت می کند و گاه با رقص بر کاغذش از پریشانی عقل. داستان رقص او بر صفحه ی کاغذ با قصه ی "اهبطوا" شروع شد. عقل اندیشه ساز زد و او رقصید تا کتاب ها که شاهدانبزم بودند سینه به سینه نغمه های عقل را نسل به نسل منتقل کنند.
اگر نی به ساز خود می رقصید امروز کتاب ها حرفی برای گفتن نداشتند و نغمه ها هم نغز و دلکش تر نمی گشتند.
هر نغمه ی اندیشه ای برای ماندن باید با نی رفیق شود، نازش را بخرد تا بتواند به رقصش آورد و گرنه محکوم به فناست.
یادمان نرود که هنوز قصه اهبطوا به پایان نرسیده ؛ در روزگار ما ساز های ناکوک زیادی در نواختن اند تا بشر مهبوط را مبهوت تر گردانند و او را به زندگی حیوانی مشغول تر.
صاحبان اندیشه را باید تا نغمه جدیدی ساز کنند تا سحر این اباطیل برملا شود و مژده روزگار وصل به مشام رسد.
آری هنوز باید به ساز زد و نی را به رقص درآورد.

محمدرضا مهدوی