به نام حضرت حق

ساراهشت ساله بودکه ازصحبت پدرومادرش فهمیدبرادرکوچکش سخت مریض است وپولی هم برای مداوای آن ندارند. پدرنیزبه تازگی بیکارشده بودونمی توانست هزینه ی پرخرج پسرش رابپردازد.سارا شنیدکه پدرآهسته به مادرش گفت:تنها معجزه می تواند پسرمان رانجات دهد.

سارا سریع به اتاقش رفت وقلک کوچکش راشکست. مشغول به شمردن پول خردها شد.

((فقط پنج هزارتومان!!))

بعدآهسته ازدر خارج شدوبه داروخانه ی محله شان رفت. سکه های پول خردرا روی پیشخوان ریخت وگفت: خانم برادرم خیلی مریض است. می خواهم (معجزه ) بخرم چندتومان می شه؟

داروساز با تعجب پرسید:گفتی چی می خواهی!!؟ متاسفم دخترجان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان ساراپرازاشک شدوگفت:تورابه خدا، حال برادرم خیلی بد است وبابام پول ندارد واین تمام پول من است .من ازکجا معجزه بخرم ؟؟

مردی که باظاهری مرتب گوشه ای ایستاده بودگفت: دخترم چه قدرپول داری؟

ساراپول هارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.

آه این پول برای خریدن معجزه کافیه.-

بعدبه آرامی دست اوراگرفت وگفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم.

فردای آن روزآن دکترتوانست باعمل جراحی روی مغز پسرک اورانجات دهد وپسرک را ازمرگ نجات داد.

پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت وگفت :خداخیرتان دهد کار شما واقعاًشبیه به معجزه بود.می خواهم بدانم بابت هزینه ی عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زدوگفت:هزینه ی عمل (پنج هزارتومان)می شد که قبلاً پرداخت شده!

 عرفان حسینی وفا