-  می شنوی چه می گوید فرات ؟

چشم هایش را باز می کند . پدر پشت سرش ایستاده است . 

نسیم ساحل ، آرامش نیزار ، آواز مرغ های دریایی همراه با زیر صدای قورباغه ها چند لحظه ای چشمانش را بسته نگه داشته بودند . 

دوباره با دقت نگاه می کند . موج های ریز و تلألو نور خورشید ؛ که تازه سر از نخل‌های شرقی ساحل درآورده.

-  ظاهراً که خیلی آرام است . 

برمی‌گردد . پدر سرش پایین است . حرفش را اصلاح می کند : 

-  اما فکر می کنم حرفی برای گفتن دارد ... نمی دانم چه .

پدر چند قدمی جلو می آید . رو می کند به علی :   

-  معلوم است پیاده روی در طریق العلماء کار خودش را کرده . 

می خندند . 

پدر نفس عمیقی می کشد و به فرات خیره می شود .

- این ، فرات است علی جان ! پدرِ بزرگترین تمدن‌های تاریخ . 

نمی دانم چقدر آدم دیده ،  

ظهور و سقوط چند حکومت را نظاره کرده ، 

آبادی و نابودی چند شهر را شاهد بوده ،

اما می دانم که ، عجیب ، خسته دل است . 

این جا را نبین که این قدر ساکت و سر‌به‌زیر از کنارمان رد می‌شود . کمی پایین تر ، نزدیک دریا ، بعد از آن که به برادرانش دجله و کارون می رسد ، خوب ، پریشانی اش را نشان می دهد .  

بر‌می‌گردد . علی به رود خیره مانده . چشم می دوزد به کف نیزار . لحنش را کمی آرام تر می کند :  

- ما هم ، آن جا ، همه ، برادر بودیم ... 

مرغ‌های دریایی هنوز دارند می خوانند . کمی که سکوتش را ادامه می دهد ، صدایی را که می خواهد می شنود . 

زیر نور مهتاب ، لابه‌لای نی‌ها ، نزدیک آب اروند ، بچه های دسته ی غواصی گرد هم نشسته اند . صدا ، پخته است و مردانه . کمی بلند‌تر از ساز قورباغه‌ها و نغمه ی جیر‌جیرک‌ها . 

- قرار است از این آب رد شویم . می بینید که ! اروند است دیگر . با کسی شوخی ندارد . پر تلاطم است و خروشان . تنها یک راه برای رد کردنش وجود دارد . باید مثل خودش بود . 

کتاب را باز می‌کند . نور چراغ قوه جیبی را می اندازد روی کاغذ . از رو می‌خواند .

- و قوام ذلک کله بالافتقار إلى الله تعالی و الاضطرار إلیه ...

اگر می خواهی آدم باشی و از نفست عبور کنی ، باید مضطر شوی . بیچاره ی محض . پریشانِ پریشان . مثل همین اروند . چطور با بی تابی تمام خودش را به دریا می رساند . چون خوب می داند اگر بخواهد نگندد باید به دریا بریزد . 

فاو ، فتحش مهم نیست . کشور دل است که باید آزاد شود . ما باید خودمان را شکست دهیم .

بلند می شود . می رود لب آب . سعی می کند صدایش  نلرزد :  

اگر خود را فقیر و پریشان دیدیم ، و به جهتِ فقر خود ، ملتفت بودیم ؛ وجود غنی را هم یافتیم و خود را در آغوش رحمتش دیدیم ، این التجاء ، مادامی که همراه با این التفاتِ به نداری و نیازمندی باشد ، موجب آزادی و سرخوشیمان می شود و این بزرگترین فتح است برای ما . 

نفس عمیقی می کشد. صورتش خیس خیس شده . دوباره به آب خیره می شود .  

- آدمی که پریشان نباشد اصلاً آدم نیست . مگر چه دارد از خودش ؟ 

در تمام این سال‌ها ، این همه آدم ، آمده اند و رفته اند . شهر‌ها ساخته اند . تمدن‌ها برپا کرده اند . 

کو ؟  کجایند الآن ؟ چیزی نمانده جز ویرانه هایی که لانه شده اند برای موریانه ها . 

آه ... آه ... 

دریغ که بشر امروز این‌ها را بفهمد .  

به خورشید نگاه می کند . حسابی بالا آمده . مسیر پیاده روی کم کم دارد شلوغ می شود . 

- بیا برویم علی . فردا ، اربعین ، باید کربلا باشیم. 

راه می‌افتند. ستون غواص ها به آب زده است . همان طور که دارند فین می زنند ، دستش را می‌ اندازد روی شانه اش . سرش را نزدیک تر می کند. نمی‌داند در آغوش کدامشان است. در این چند روز صدای همه شان مثل هم شده. 

ـ سرت را بالا بگیر برادر !  

رو به آسمان

سرت را از خاک بیرون بیاور .

ما ریشه یمان در خاک است اما متعلق به آن نیستیم .  

از این شب سرد و تاریک نترس

تو سر به آسمان داری

آری آسمان 

جایی که بدان تعلق داریم .

بالا را نگاه کن . 

چشمانت را پر کن از نور 

بگذار تا همیشه در چشمانت جاری باشد .  

همه چیز را به او بسپار

او تو را خواهد برد 

جای ما این جا نیست 

وعده ی ما در آسمان 


پی نوشت :

این نوشته حق به گردن ، زیاد دارد .

اساتید بزرگوار و دوستان عزیزی که فعل و قول و قلمشان سبب قرار گرفتن این کلمات در کنار هم شد . 

خدا را برای داشتن چنین پدران و برادرانی بی نهایت شاکرم . 

عبارت "و قوام ذلک کله بالافتقار إلى الله تعالی و الاضطرار إلیه" نیز از کتاب مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه است . باب سوم صفحه 15 به چاپ اول از انتشارات قلم همراه با ترجمه و شرح حسن مصطفوی .

محمدرضا مهدوی