هو العلیم

یک شنبه / 1 مهر 1397
امروز در جواب این سوال که «اربعین کربلا می روی؟»، قاطعانه گفتم «نه!». راستش با این اوضاع مالی کساد و بدهی ها و از آن طرف گرفتاری های خانواده صلاح را در این دیدم که بیخیال شوم. هرچند رفیقم گفت که خدا کریم است و پول زیارت امام حسین (علیه السلام) جور می شود.

دوشنبه / 2 مهر
صحبت از برنامه ی اربعین بالا گرفته است و همه در تکاپو هستن تا زودتر کارهایشان را انجام بدهند.

سه شنبه/ 3 مهر
ثبت نام اولیه موکب دانشجویی شروع شد.

چهارشنبه/ 4 مهر
«کربلا دعوتی است، پولی نیست.» صحبت درباره ی این گزاره بالا گرفته است. عده ای هم گزاره ی همتی بودن را به آن اضافه کرده اند: « باید همت کنی، آن وقت هم دعوت میشوی و هم همه چیز آن جور می شود»

پنج شنبه/ 5 مهر
امروز شور و شوقی برای رفتن به کربلا در دلم افتاد و همش هم به خاطر مصاحبت با استادمان بود... شب گوشی را برداشتم و از طلب کارم حلالیت و اجازه خواستم تا پول را با تاخیر به او بدهم و با آن پول به کربلا بروم. او هم با آغوش باز پذیرفت. الحمدلله مثل اینکه دارد جور می شود. با خانواده هم صحبت کردم و آن ها را هم در جریان گذاشتم.

جمعه / 6 مهر
امروز هر که را می بینم حرف از این می زنم که قرار است زائر امام حسین (علیه السلام) بشوم. از او راهنمایی میخواهم و می پرسم که با دانشگاه بروم بهتر است یا با موکب... و سوالاتی دیگر و استفاده از تجربه های دیگران...

شنبه / 7 مهر
همچنان از این و آن پیگیر هستم و دارم مشورت میگیرم هرچند حسی شبیه به تنبلی حالا دارد قلقلکم می دهد و می خواهد نگذارد که بروم.

یک شنبه / 8 مهر
امروز به فرید گفتم که میخواهم کربلایی بشوم. البته خودم خیلی سعی کردم ذوقم را مخفی کنم اما از چشمانم خواند. آنقدر ذوق زده بودم که او هم لبخند زد... باید سریع تر به خانه بروم تا وسایلم را برای گرفتن ویزا و پاسپورت آماده کنم. آخ کو تا چهارشنبه!

دوشنبه / 9 مهر
دوشنبه شب است و حالا یکی از دوستانم تماس گرفته است... حالا باید پولم را برای کار دیگری صرف کنم. وقتی با خانواده تماس گرفتم تا آن ها را در جریان بگذارم، گفتند: «لا اقل یک مقدارش را برای سفرت بگذار و برو...» ولی من یک دنده تر از این حرف ها هستم...

سه شنبه / 10 مهر
پول را کارت به کارت کردم. خوشحال هستم. خیری است حتما در این کار...
راستی امشب قیمت دلار عجیب کاهش پیدا کرد. به نزدیک ده تومن هم رسید. مثل اینکه هزینه ها هم دارد پایین تر می آید. امام حسین (علیه السلام) چقدر زائر هایش را دوست دارد...

چهارشنبه / 11 مهر
در خانه هستم. مادرم مرا نگاه می کند و می گوید کاش مقداری پولت را برای سفرت می گذاشتی و همه اش را نمی دادی که برود. دلداری اش میدهم و میگویم اصلا از اینکه کربلا نمی روم ناراحت نیستم...

 پنج شنبه / 12 مهر
پیامک «شروع ثبت نام خادم کفش داری حرم امیرالمومنین» برایم آمد.

جمعه / 13 مهر
بیمار شدم باید در خانه بمانم...  یک روز دیرتر به دانشگاه می روم.

شنبه / 14 مهر
باید کارت ملی یکی از بچه ها را که در قزوین جا گذاشته به دانشگاه ببرم. برای کارهای اربعینش می خواهد....

 یکشنبه / 15 مهر
_کارهای اربعینت چه شد؟
_ معلوم نیست!

دوشنبه / 16 مهر
چرا روز ها این قدر دیر می گذرد؟

سه شنبه / 17 مهر
به شدت مریضم باید برگردم خانه... دارم بر می گردم یا از نگاه ها فرار میکنم؟

چهارشنبه / 18 مهر
خدایا چه خوابی برای من دیده ای؟ من اینجا چه میکنم؟ خدایا اگر الان در حال پیگیری کارهایم برای رفتن به اربعین بودم، بازهم درگیر چنین وضعیتی بودم؟! خدایا نجاتم بده از این حال بد...

پنج شنبه / 19 مهر
قیمت ویزا کاهش پیدا کرد.

 جمعه / 20 مهر
دیگر لازم به وثیقه 100 تومنی هم نیست.

شنبه / 21 مهر
دارم از همه کس فرار میکنم. سر میز ناهار و شام تنها می نشینم. فعلا با کسی صحبت نمی کنم. تا صحبت از کربلا و اربعین می شود فرار می کنم...

 یک شنبه/ 22 مهر
پیامک ثبت نام در مضیف حرم امیرالمومنین هم رسید.
_ از این پیامک ها برات میاد؟
_آره چطور؟

_چقدر بی سعادتی که نمیری!
_ (باشد تو هم بگو) ...

دوشنبه / 23 مهر
عمیقا حالا دلم میخواهد که بروم، تحمل نرفتنش سخت شده است. اصلا برای چی باید بمانم؟ یعنی من لیاقت بودن در سیاهی لشکر امام حسین را هم ندارم؟ بر من چه گذشته است؟ اگر آن ده روز در خانه بمانم چه بلایی بر سر من می آید؟ از کربلا جاماندم حالا این نفس سرکشم را کجا رام کنم... نمی شود باید کاری کرد...

سه شنبه / 24 مهر
شاید امشب امام حسن مجتبی به دادم برسد... شما را به قاسمتان قسم می­دهم.
...
آقا جان صدایم را می شنوید؟
...

نشد؟ میدانم دنبال یک نکته ی مثبت بودید تا بهانه کنید، ببخشید ناامیدتان کردم...

چهارشنبه / 25 مهر
فرید دوباره در اتاق است. تنها شده ایم و صحبت اربعین است. توروخدا بیخیال شو...
_چی شد؟
_معلوم نیست... خداحافظ

پنج شنبه / 26 مهر
امشب هوا حسینی است... خیس است... نمناک است... و چقدر دلم هوای حضرت معصومه را کرده است... تنها جایی که در این شوره زار باقی مانده است.

جمعه / 27 مهر
 ویزا و پاسپورت را دو روزه میدهند.

شنبه / 28 مهر
چه گناهی کرده ام که من در کربلا راهم نمی دهند؟
ناگاه ندایی از درون: یعنی خودت نمی دانی؟
من: ...

 یک شنبه / 29 مهر
_چی شد پس معلوم نشد؟
_ نمیایم دیگه فرید...
_خیر باشه
_خیره...

 دوشنبه / 30 مهر
_خداحافظ
_التماس دعا
_خداحافظ
_ التماس دعا
_ خداحافظ
_...

 سه شنبه / 1 آبان
وقتی که صحبت از کربلا نرفته ها شد فقط دست من در کلاس بالا بود...

چهارشنبه / 2 آبان
داخل جاده به راه حل ساعت ها فکر کردم، یافتم: غفلت بهترین راه تسکین درد (شاید هم بهترین راهِ فراموشی درد)
ناگهان چشمم به تابلوی السلام علیک یا عبدالله می خورد
نم باران میزند

پنج شنبه/ 3 آبان
راستی چه شد؟ کربلا دعوتی بود؟ همتی بود؟ پولی بود؟
نمی دانم، هرچه بود امیدوارم خیر تا فردا رقم بخورد...

جمعه / 4 آبان
همه چیز تمام شد. پرونده مسافران اربعین بسته شد. محمد حسین جا ماند. برای سیاهی لشکر هم به او نقش ندادند چه برسد به روزی که برای نقش های اصلی فرا بخواننش...
حالا او مانده... یک شهر کثیف، یک دل آلوده و یک پرونده سیاه

پی نوشت1: این نوشته قرار بود که به جامه ای زیبا آراسته شود، اما حس نگارنده بر این بود که اگر قرار باشد که آراسته شود، مقصود نگارنده در زیر این خلعت پنهان می شود. پس هرچه پریشان تر بهتر...
پی نوشت2: این نوشته آمیخته ای از تخیل و واقعیت است و حاصل یک ماه نوشتن نیست، گول تاریخ ها را نخورید.

محمد حسین سیمیار