دید وبازدید

عید نوروز همراه با رسم و رسوماتی است که در جای خود پسندیده و نیکوست، شاخص ترین آنها همین مراسم دید و بازدید از اقوام و آشنایان است که در اصطلاح دینی می شود "صله رحم" که متاسفانه تا حد زیادی به رفع تکلیف مبدل شده و با حواشی همچون تشریقات و تجملات و ..... کم کم اصل از بین رفته.

بگذریم که این قضیه خود سری دراز دارد، فقط " خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل".

به هر حال هر مسئله ای با تمام عیب ها و نقص ها دارای محاسنی هم هست، در ادامه به نمونه ای از آن که موجب تلنگری به خودم شد اشاره می کنم، شاید برای دوستان هم مفید فایده باشد.

اوایل روز سوم عید که شروع به دید بازدید کردیم چهره هایی رو دیدم که شاید یکسال شایدم دوسال و شایدم بیشتر بود که ندیده بودم، بچه هاییی که الان پشت لبشان سبز شده بود وحتی بعضیشان به سختی پوست صورتشان دیده می شد، جوان ها و نوجوانهایی که الان به همراه همسر و حتی بعضی بچه بغل بودن، میانسال های که الان می شد موهای سیاه شان را شمرد وبالاخره پیرمردهایی که از صف اول مسجد به داخل تابو اعلانات مسجد تغییر جا داده بودند، تمام مدت فکرم درگیر این مسئله بود، فهمیدم در مواجه با این نوع برخوردهاست که انسان گذر عمر را بهتر و عمیق تر درک می کند،پس عمرم من نیز گذشته ومن به دلیل روزمرگی و مشغولیات در یک دایره محدود از حوادث زیاد متوجه این موضوع نبودم. بله، مواجه با این صحنه ها" یعنی؛ من در حال سپری کردن دوران طلایی جوانی هستم، دورانی که "در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری ست" ......

آخر شب رفتیم خانه یکی از اقوام نسبتا دور، خانه یک پیرمرد و پیرزن که شاید همین سال نو رونقی به رفت و آمد خانه شان بدهد زنگ شکست و نیم بند خانه را که زدیم در از شوق میهمان بدون هیچ سوالی، تکانی به خود داد از شدت افتادگی حال باز شدن نداشت به همین خاطر با چند تا تنه و هول موفق شدیم وارد شویم، درو پنجره ها خاکی، دیوارها نمور، صدای چک چک قطره آب از لوله دستشویی وحیاط و .... تبدیل شده بود به سمفونی بتون، از کل خانه یک اتاق در قسمت نسام حیاط با کورسویی از نور روشن بود، در یک گوشه اتاق پیرمردی که علاوه بر قند و فشار و چربی و .... توان حرکت هم ندارد و البته هیچ کدام از ما را هم حتی به زور جدآباد نمی شناسد، بله آلزایمر!

پیرزن مهربانی که با تمام ناتوانی اش سعی در پذیرایی از ما دارد، کسی که خود نیز بی نصیب از امراض پیری نیست اما با این حال تمام مدت در حال مراقبت از پیرمرد.خلاصه ما شدیم هم میهمان هم میزبان!

بچه هاشان هر از چندی سری به آنها می زنند اما اکثر اوقات آنها در سکوت و نگاه می گذرد. با دیدن این صحنه به ذهنم این خطور کرد که اینها دیگر فقط منتظر ملک الموت هستند (حالتی که ایکاش برای من می بود)، به این فکر می کردم که آیا اینها به این مسئله که دورا جوانی و توانمندی خود را چگونه سپری کردند فکر می کنن؟آیا همراه با حسرت هست یا نه؟ اگر حسرت باشد!!!! کاری نمی شود کرد نه توان مانده نه حال. خودم را جای آنها گذاشتم چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن، و حرف کناردستیم مانند پتکی چهار ستونم رو ریخت پایین، گفت: فلانی اگه ما به این حالت برسیم آیا احساس پوچی و هرزه گی نمی کنیم؟ چه ضمانتی هست؟ خوشحال شدم که دیدم یکی دیگه هم توی این افکار هست اما از ناراحتیم کم نشد.

برگشتم به عقبتر دیدم بیشتر وقتم رو با فکر و امید به انجام فروعات و مستحبات و اعمال و شعائر گذراندم غافل از اینکه در انجام واجبات و ترک محرمات که تکلیف اولیه ام هست کوتاهی کردم. همیشه به امید وفکر، که فلان عمل یا کار را انشاالله از فردا ، فردا شب، بعد از ازدواج ، بعد از بچه دار شدن ، بعداز بزرگ شدن بچه ها و......... عمرم تمام شد.

الان که نگاه می کنم می بینم بجز یکسری نماز بی حضور،روزه فقط گشنگی و تشنگی و مستحبات بعضا ریایی که انشالله عقابشان بیشتر از ثوابشان نبوده، بعلاوه کوله باری از دروغ و تهمت و غیبت و آزار و اذیت و ..... چیزی در چنته ندارم.

انشاالله با کمک خداوند رحمن و عنایت معصومین تمام سعیمان را در درجه اول در انجام واجبات و ترک محرمات قراردهم و دهیم.

رسول گلدوزها