هو الغفار

اولش خیلی سخت بود. گفتم این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. گیر بد آدمی افتادم. اما بیشتر که دقت کردم فهمیدم او هم مانند بقیه آدم هاست. پس راهی برای فریب دادنش وجود دارد.

روزهای اول خیلی سختم می آمد. از هر دری که سراغش می رفتم توجهی نمی کرد. می خواستم این مورد را به کار بلدها وابگذرام منتهی لجم گرفته بود و باید پشتش را به خاک می مالیدم؛ آدم عوضی...

دست به کار شدم. از اساتید مشورت گرفتم. سراغ نامه ها رفتم تا ردپایی پیدا کنم. و سرانجام موفق شدم! اصلا چرا به ذهن خودم نرسیده بود.

حالا نوبت انتقام بود؛ زمان تلافی. کار ساده ای بود. کلیدش یک ورد خیلی خیلی معمولی بود. پس منتظر یک روز ماندم تا وقتی که حسابی به خیال خودش سیمش به آن بالا بالاها وصل شد بروم سر وقتش.

زمان مناسب فرا رسید. پس جلو رفتم و دستم را به گردنش انداختم. درگوشش خواندم: می بینی چه رشدی کردی، می بینی تبدیل به چه چیزی شدی، حیف این زمین که تحمل گام های تو را ندارد. احسنت این همان آدمی است که خدا می خواهد. خوشبحالت و وای به حال دیگران.

دستم را چرخاندم و آدم های دور و برش را نشانش دادم. حالا زمان اولین جرقه بود.؛ ین آدم های عوام بیچاره را ببین...

حربه ام گرفت برای روز اول کافی بود. نم نم شروع کردم. سه روز بعد چه چیزی شده بود؛ یک مغرور تمام عیار.

حالا نوبت پایان دادن به مرحله اول بود.

 پس موضع گناه اولش را آماده کردم. عجب، عجب، یک غرور چقدر راحت به آتش کشیدش؛ خاکستر شد...

سوختنش را دوست داشتم عجب لذتی داشت...

حالا مرحله دوم بود. یگر نباید می گذاشتم بلند شود. همانجا کبریت را دوباره کشیدم؛ با یک سبد یأس به سراغش رفتم.

لعنتی می خواست دست بر زانوهایش بگذارد و دوباره کارهایش شروع کند اما من پیش دستی کردم، کدام گوری می خواهی بروی؟ با چه رویی می خواهی بروی؟ خراب کردی بیچاره... آنقدر زیرگوشش آیه یأس خواندم که نای حرکت نداشت... این هم از مرحله دوم.

 عجب ضعیف هستند این آدم ها که با یک جمله ساده «یا مغرور و یا مأیوس» کمرشان می شکند... فرمان همین بوده هست و خواهد بود. و چه زیباست صدای ترق و تروق شکستن استخوان های آدمی که با رنج فراوان خودش را به اوج می رساند و با دست خودش، خودش را به زمین می کوبد... .

من به کمین نشسته ام!

 

______________________________________________

محمدحسین سیمیار