به نام خدا

خوابم می آد !

چند وقتی است که ذهنم درگیر موضوعی شده است . در ذهنم که خلوتی داشتم در واکاوی پستوها و بیان دغدغه هایم به این رسیدم که چه شد که ما (جامعه ی مسلمین) به اینجا رسیدیم.

وقتی ما به دین اطمینان نکردیم و فقط آن را ذکر روی لبمان و ورد شب و روزمان کردیم ، فراموشمان شد که این دین ، سعادت دنیا و آخرت را در عمل واقعی به دستوراتش داشته است . وقتی احادیث پیامبر صلی الله علیه و آله و ائمه اطهار سلام الله علیهما را که چون خورشید ، مسیرمان را در دل سیاهی ، چون روز روشن میکند تا به بیراهه نرویم را فقط خلاصه به خطیب روی منبر و یا خوشنویسی روی دیوار کردیم ، وقتی نتوانستیم راوی عملی حدیث رسول باشیم ، وقتی خود را مبهوت و غرق در زرق و برق آن غیر مسلمان های در ظاهر متمدن دیدیم ، وقتی لقمه ی راحت الحلقوم دین را درسته در حلقمان یافتیم و تلاشی در بدست آوردنش نکردیم ، وقتی به گذشته ی متمدن دنیای اسلام مغرور شدیم و با خیال راحت بر اندوخته های آنان تکیه زدیم ، وقتی فقط دلمان را به شفاعت روز جزا و کرم خدا خوش نمی کردیم ؛

آنوقت شاید حرکتی هم از خودمان میزدیم ، می فهمیدیم که وقتی دینمان کامل شد ، باید به دنبالش برویم و آن را در خویشتن و دنیایمان پیاده نماییم تا تحقق عینی آن را ببینیم . آنوقت الان در اقتصاد مشکل نداشتیم ، آنوقت در تربیت و مسائل اجتماعیمان دچار مسئله نمیشدیم ، آنوقت در هر زمینه ای که فکرش را بکنید ما بحران زده نمیشدیم ، چرا اینطور شد ؟ ما انتظارش را نداشتیم ، همه چیز را به گمانمان با مسلمانیمان خریده بوده بودیم ...

یادمان رفت که این سنت خداست که هیچ قومی تغییر نمیکند مگر اینکه خودشان برای تغییر به پا خیزند ...

ما هم دچار همان جو زدگی هایی شده ایم که صدها سال پیش در قرون وسطی ، غیر مسلمانان را به فکر فرو داشت که دین عاملیست دست و پا گیر و در مقابل علم و پیشرفت .

حرف من یک حرف خاص است ، نه اینکه حرفم خاص است ؛ حرفم در مورد موضوع هایی خاص است .

ما در رابطه ی با نظم سفارش شده بودیم ، ما در مورد علم آموزی سفارش شده بودیم ، ما بهترین شیوه ی مدریت جامعه را در کتابمان داشتیم ، ما داستان ها و سرگذشت پیشینیانمان را خوانده بودیم ، ما راه رسیدن به راحتی دنیا و آسایش در آن را شنیده بودیم ...

در مورد صبر ، قرض الحسنه ، کار و تلاش کردن ، خویشتن داری ، اجتماع ، حکومت ، کشاورزی ، صنعت ، پول و ثروت ، انصاف، اقتصاد و سیاست در دفتر و کتابمان داشتیم .

چرا نشد آنچه نباید میشد؟ ما الان باید بهترین زندگی و بهترین جامعه را می داشتیم ، ماباید الگوی جهان میبودیم ، ما باید در قله ی علم و تقوا قرار میگرفتیم .

اهل مثال زدن از غربی ها نیستم ، ولی یاد حرف سید جمال اسدآبادی افتادم که در غرب اسلام دیدم ولی مسلمان ندیدم ...

چیزهایی که در بالا مثال زدم همه اش آموزه های دینیمان در رابطه با مسائل دنیایی بود برای زندگی بهتر و راحت تر .چیز هایی که عقل هم به آنها میرسد اگرخود را در فضایی آزاد و به دور از تعلقات ببیند ...

هر عقلی حق بودن و لازم الاجرا بودنآنها را به راحتی می پذیرد . ما تنبلی و غرور را پیشه کرده ایم . ما نتوانستیم دین را در خویش و جامعه در زمینه ی امور دنیوی و اخروی پیاده کنیم . راستش را بخواهی ما هنوز به دین اطمینان پیدا نکرده ایم . راهمان راست است ، ولی این ماشین های ما اند که پای رفتن ندارند و گاهی در جاده ،یا در گل گیر می کنند و یا به این طرف و آن طرف سُر می خورند.

در این متن فقط سعی بر بیان دغدغه شده است ، بیان چرایی و چگونگی مسائل ان شاء الله در مطالب بعدی .

اگر توفیقی بود و قلمی ...

 

علیرضا نظری

امضا: رها