باسمه تعالی

داشتم دوچرخه سواری می کردم که ناگهان یک تیغ بزرگ جلویم سبز شد و من هم برای این که از روی تیغ عبور نکنم سریع مسیر را عوض کردم که مبادا چرخ ها پنچر شوند.

به هر حال با چرخ های سالم به مقصد رسیدم و مدتی گذشت تا آن که به فکر همان تیغ و هم نوعانش که گویی دوچرخه ام از دستش جان سالم به در برده بود افتادم. همان تیغ سبز و بزرگی که دل آسفالت سخت و محکم را شکافته بود تا به ظاهر بلای جان من و امثال من شود.

فکر می کردم که اصلا این تیغ به چه امیدی به رشد خود ادامه می دهد و خود را به دیگران نمایش می دهد؟

شاید دلش به این خوش است که روزی،کسی او را محترم بشمارد و او را ناز و نوازش کند. اما حتما خودش این را بهتر از هر کس دیگر می داند که او تیغ است نه گل عشوه گر.

شاید چون نه جزو فرزندان ارشد خاک است همچون درختان که هیبت و صلابت دارند و دیگران را در پناه خود جای می دهند و نه جزو آخرین فرزندان خاک همچون گل ها که زیبا و نازدار هستند و محبت مادرانه ی خاک را دارند و با عشوه گری خود،توجه هر بیننده ای را جلب و نوازش هر نوازشگری را تجربه می کنند،حس حسادتش گل کرده و می خواهد خودی نشان دهد،می خواهد بگوید من هم هستم،من هم جزو فرزندان همین خاکم،به من هم توجه کنید اما افسوس که در واقعیت نتیجه ی عکس می دهد و هم چنان همه از او گریزان و نالانند،همه در پی از بین بردن او و کاشتن گل یا درختی به جای او هستند. اما او هم چنان به تلاش خود ادامه می دهد تا خودنمایی کند تا رشد کند.

واقعا چرا تیغ دست از این تصمیم و تلاش نمی کشد؟

آیا کسی نیست که به او بگوید ای تیغ!کسی تو را نمی خواهد،همه از تو بدشان می آید،تو را دوست ندارند،تو نه زیبایی داری نه قدرت،نه میوه نه بوی خوش،نه قد رشید و بلند نه برگ های زیبا و نه .....

حتما خودش همه ی این ها را می داند و حتی مادرش،خاک،نیز این ها را به او گفته و شاید از رشد و آشکار کردن ظاهر،او را برحذر داشته اما گوش تیغ به این حرف ها بدهکار نیست.

برایم بیشتر از قبل سوال شد،تیغ که همه ی این ناگواری ها و بدرفتاری ها را می بیند و از آن آگاه است،چرا باز هم تلاش می کند؟خود را می خواهد به چه کسی نشان دهد؟

بیشتر که دقت کردم و بر چشمانم عینک زدم،دیدم تیغ آن طور که از بیرون به نظر می رسد نیست. در دلش آشوبی است.

درون او اصلا آن تیغ سخت و خشنی که به ظاهر پیداست،نیست بلکه از هر گلی لطیف تر و دلنواز تر است.

قلب لطیف او سرشار از عشق تنها یک نفر بود. کسی که فقط به شوق او رشد می کرد و خود را برای نشان دادن به او می آراست و دل سخت ترین سنگ ها را می شکافت تا خود را بنمایاند.

معشوقی که به خاطر او تمام ناملایمات و بی مهری های اطراف خود را رها کرده بود و فقط به نگاه محبت آمیز او خیره شده بود.

در قلب او نه غرور درختان قوی پیکر بود که جز خودشان را نمی دیدند و همه را تحت سایه ی خودشان فرض می کردند و نه خودبینی گل ها که فقط به خود و زیباییشان فکر می کردند و همه فکر و ذکر آن ها شده بود محبت گذرای هر گذرنده ای.

گویی اصلا تمام  اتفاقات اطراف برای تیغ مثل بازی بوده و اهمیتی برایش نداشته اند.

شاید حتی خود تیغ،تیغ بودن را انتخاب کرده تا از محبت ها و نوازش های گذرایی که او را احاطه کرده اند در امان باشد که مبادا هدفش را معشوقش را در میان بازی های حواس پرت کن گم کند.

پس او حتی از قبل از انتخابش نیز عاشق بوده.

محمد آقبلاغی