»باسمه تعالی«

نفس کشیدن چه لذت بخش است!

نفسی که تکاپوی انسانِ خاکیِ فانیِ هواییِ آتش گریز به آن وابسته است.

نفسی که با هر دم آن ،گویا حیات به درون تمامی سلول ها دمیده می شود و با بازدم آن ،انسان امیدی مجدد می یابد.

آیا دادن حیاتی جدید به امید،تنفس نیست؟ 

 انسان با هر نفسی که می کشد خود را برای ادامه ی حیاتش،بهتر بگویم غرق شدن در تلاش و اهداف و خواسته هایش آماده می کند.

چه شد؟یعنی ادامه ی حیات او،ادامه ی ماجرای او به غرق شدن منتهی می شود؟پس چرا نفس می کشد؟آیا نفس می کشد که غرق شود یا تلاش او برای غرق شدن،تلاشی است برای تنفس؟

شاید اصلا انسان باید غرق شود تا بداند تا بفهمد که اصلا چگونه باید نفس کشید.

شاید از بس هوا را به این تن گلی رسانده،آن را خشک کرده.آن هم نه هر هوایی بلکه هوای سوزان و مسموم که دیگر نه جای تغییری به این گل داده و نه منفذی برای ورود هوای مرطوب.

شاید بهتر باشد این گل خشک که تمام منافذ آن از هوای سنگین و مسموم پر شده برای لحظاتی تنش به تن آب بخورد،به رطوبت همان آبی که او را گل کرد اما او خود را خشک.

شاید تنها هوایی که از روی همان آب گذشته باشد و رطوبت آن را داشته باشد،برای دمیدن حیاتی دوباره به آن گل خشک کافی باشد،اما اگر این گل از مزه ی آب چشیده باشد دیگر به هوای مرطوب راضی نمی شود و می رود که خود را در آب غرق کند تا بتواند نفس بکشد.

چه شد؟چرا هر چه نفس می کشد مشتاق غرق شدن است؟

آیا گل تا قبل از دیدار رطوبت، احساس نمی کرد که اگر منافذش از هوای مسموم خالی شود،سست تر خواهد شد؟شکننده تر خواهد شد؟قدرتش کمتر خواهد شد؟

اما خبر نداشت که دارد جانش را می سوزاند و او را خرد می کند.

ولی وقتی رطوبت هوای روی آب را در درون جان خود حس کرد،شیدایی آبی شد که چنین غوغا می کند.شاید با تنفس اولین رایحه از هوای مطبوع، به یاد خاطره ای از گذشته افتاد که در درون خود حس می کرد و در آینده ی  خود می دید.خاطره ای شیرین و دلپذیر.

فهمید که تا قبل از شیدایی اش،نفسی نمی کشید،بلکه از هوای مسموم،خفه شده بود و جانش درشرف ریزش.

پس خود را به آب زد و دل خود را به دریا،تا بتواند نفسی جانانه بکشد.نفسی پر از خاطره.

محمد آقبلاغی