بسم الله

نوشتن را لذتی است وصف ناپذیر آن زمان که آرامت می­ کند تا دردهایت را فراموش کنی و  افکاری که هر ساعت در تونل­های پیچ در پیچ مغزت در حال پیاده­ روی هستند و ترافیک سنگینی در این کوچه­ راه ها ایجاد کرده­ اند به روی صفحه ­ای سفید بیاوری. وقتی دست به قلم برمی داری یا انگشتانت را روی صفحه کلید رایانه­ ات[1] رها می کنی گویی مسیر جدیدی برای عبور و مرور کلمات باز کرده ای حالا خیالت راحت میشود که از تراکم این حجم انبوه کلمات فاجعه منای دیگری رخ نمیدهد.

آه که چه لذتی دارد نوشتن! نه فقط انگشتانم که مغزم نیز داشت زخم بستر می گرفت، نزدیک بود خشک و بی جان شود و از کار بیفتد. دوماهی بود که خون نوشتن در رگ و پی مغر و قلمم نجوشیده بود. سردبیر بیچاره هر هفته یادآوری می­کرد و تاخیر­هایم را گوش زد می­ کرد ومن هر بار نداشتن موضوع را بهانه می ­کردم. تا اینکه تنگی نفس توانم را برید تنگی نفسی که صرفا از شرمندگی از زحمات و پیگیری های سردبیر نبود، اینبار نفس هایم به شماره افتاد چرا که حجم عظیمی از کلمات در بن بست ذهنم به دام افتاده بود ، آری به دام رکود و خمودی.

پس بهانه موضوع را کنار گذاشتم صفحه ای باز کردم واجازه دادم کلمات خودشان و با اختیار خودشان روی صفحه کاغذ بجهند. این بار نه ملاحظه تو، خواننده محترم را کردم نه سردبیر را. این بار نوشتم برای اینکه زنده بمانم و دوباره زندگی راحس کنم .

 برای من هم حقی قائل باش تا اینبار فقط و فقط برای زنده ماندن بنویسم بدون اینکه به قواعد مخاطب شناسی و جذب مخاطب پایبند باشم یا مطلب بدرد بخوری برایت به سوغات بیاورم، پس اگر صدای قلنج این افکار نیمه خشک شده آزارت داد مرا ببخش.

حسین الهی 



[1] صرفا جهت خوشایند سردبیر محترم فارسی را پاس داشتیم