_ من دارم میروم.
_ فریاد نزن این جمعیت صدایت را نمی شنوند مشغول کارهایشان هستن و حواسشان نیست...
_ آخر دیگر من می روم و این ها حالا حالا ها دستشان به من نمی رسد... بگذار یکبار دیگر تلاش کنم
سپس صدایش را صاف می کند و بلندتر از دفعه قبل می گوید:
کسی نیست که با من کاری داشته باشد. دقایق آخری هست که پیشتان هستم.
این بار چند نفری از لا به لای جمعیت سرشان را بلند می کنند و نگاهی می اندازند و مجددا به کار خودشان مشغول می شوند.
_ گفتم که حواسشان به تو نیست.
_ نمی دانم چرا این مردم این گونه شده اند... قدیم ترها حواسشان بیشتر به ما بود اما امروز...
_ولشان کن این ها از اول هم همین گونه بودند. اصلا از اول هم...
با اشاره دست طرف مقابلش ساکت شد. خودش می دانست که علت اصلی را نمی داند و از آن راز بی اطلاع است. رازی که علت آفرینش این موجود بود. پس سرش را پایین انداخت و گفت: کم کم آمده شو برویم...
_نه آخر نمی شود. این ها را چه کار کنم؟ می شود فقط یک روز بیشتر...
_باشد تلاشت را بکن اما زمانه عوض شده است... فایده ای ندارد
حالا یک روز بیشتر وقت داشت تا مردم سراغش بیایند...
***
_چرا ناراحت نشسته ای؟ پاشو برویم کار ما امسال تمام شد... نگاهشان کن اصلا به تو توجه نمی کنند. سرگرم کارهایشان هستند... این ها عوض شدند...
بغض کرده بود و از جایش تکان نمی خورد، نکند واقعا همه چیز عوض شده است.
بغضش ترکید؛ آسمان نیز به هق هق افتاد...
قطرات باران بر سیل جمعیتی که در بازار در رفت و آمد بودند فرود آمد... سرها به سمت آسمان برگشت. مردم در زنبیل های پر از کالایشان جای خالی چیزی را احساس می کردند. بغض های مردم یکی یکی در زیر باران باز شد. مردم رفتن شعبان را یکی یکی دیدند. اما فرصت نکردند از او خداحافظی کنند.

محمدحسین سیمیار