هو الحبیب

نمی دانم خواب بودم یا بیدار اما دیدن چنین صحنه ای حتی در خواب هم سخت است. اول چند بار به خودم نهیب زدم تا ببینم واقعا بیدار هستم یا نه. اما مثل این که واقعا بیدار بودم. حرکت گله اسب های وحشی در زمینه سبز رنگ دشت، پرواز دسته دسته پرندگان در افق آبی رنگ آسمان و... . از بالای تپه به پایین آمدم و آرام آرام دودی دیدم که از میان چادر های عشایر به آسمان می رفت. دلم را به دریا زدم و مانند رودی سرازیر شدم به سمت چادر ها. از دور مردی را با لباس محلی و کلاه سنتی دیدم که آستین  بالا زده بود و وضو می گرفت. نزدیک تر شدم و دیدم کهن مردی است با ریشی سفید و بلند. سلام کردم و  مسح پای چپ را کشیده نکشیده به گرمی پاسخ داد. جوراب های پشمی اش را تا نزدیکی زانویش بالا کشید و سپس پا در گیوه هایش کرد و گفت: «بنده خدا از کجا می آیی؟» گفتم: «اسیر بودم. تازه خلاصی پیدا کرده ام.» گفت:«کجا اسیر بودی؟ حالا اینجا چه می کنی؟» گفتم:«گیر شهر افتاده بودم و حالا آمده ام گمشده ام را پیدا کنم. راستی شما می دانید که... .» با دستش سخنم را قطع کرد. خم شد و از زمین بقچه و عصایش را برداشت و به سمتی اشاره کرد. گله گوسفندان آن طرف تر بودند. به سمت گله گوسفندان راه افتادیم و سپس از شیب ملایم یک تپه به سمت بالا حرکت کردیم. در طول مسیر هیچ صحبتی نکردیم تا وقتی که در کنار تک درختی نشستیم. از این بالا آن پایین شبیه بهشت بود. آواز پرندگان، جریان زلال رودِ سرازیر شده از کوه، آسمانی که می توانستم دست دراز کنم و ابرهایش را بچینم و در افق بی انتهای آن پرواز کنم. پیرمرد بقچه اش را گشود. عطر نان در فضا پیچید. نان و پنیر را به من تعارف کرد و من هم لقمه ای چیدم. خودش چیزی نخورد و در جواب من که گفتم:«خودتان میل نمی کنید؟» گفت:« برای تو آوردم. می دانستم که قرار است به اینجا بیایی. اما بگو ببینم دقیقا به دنبال چه آمده ای؟ گمشده ات چیست؟»  پرسشش بدنم را به لرزه انداخت و دست از خوردن کشیدم. اندکی بعد گفتم:«دنبال چیزی هستم که سال ها آن شهر لعنتی نمی گذاشت به آن برسم و حالا احساس می کنم که آن چیز در اینجا حضور دارد. همان چیزی که سال هاست از شهر فرار کرده است...» پیرمرد بلند شد کمی جلوتر رفت و آنگاه پشت من به گفت:« تو چیزی بیرون از خودت گم نکرده ای، تو خودت را گم کردی! خودت را گم کرده ای که حالا در اینجا در گذرگاه زمان گیر افتاده ای. خودت را پیدا کن. گمشده تو در همان شهر است منتهی تا خودت را پیدا نکنی نمی توانی آن را پیدا کنی. حتی در این بهشت.» ناگهان مانند آتش فشان فوران کردم. صدایم بالا رفت و گفتم:«معلوم است که هیچ وقت در شهر نبوده ای. تو هیچ وقت صدای چرخ دنده های زندگی مکانیکی را نشنیده ای. همان صدایی که نمی گذارد آواز پرندگان را بشنوی. تو هیچ وقت زیر سقف دودی شهر زندگی نکرده ای و همیشه چشمت به این آسمان آبی بوده است. اصلا می فهمی که از چه چیزی صحبت می کنم؟ مگر می شود که در این بهشت بود و عاشق نبود؟ گم شده من عشق است...»  به خودم آمدم صدایم خیلی بالا رفته بود. بغض در گلویم ترکید و اشک ریختم. پیرمرد با صدایی نجوا گونه گفت: «وقتی که خودت را شناختی، وقتی که عشق را در درونت پیدا کردی، آن هنگام که عاشق شدی، آن وقت می توانی از پس آسمان سیاه شهر، آسمان آبی را ببینی. گمشده واقعی عشق است که باید اول در درونت آن را بیابی و زمانی که زیر سقف دودی شهر عاشق شدی هفت آسمان را می شکافی و معشوق را در آسمان هفتم به آغوش می کشی. و آن هنگام می فهمی که کوره شهر فقط نمی سوزاند بلکه عشق را خالص می کند.»

پیرمرد آرام رفت و من در سیاهی برزخ زمان گرفتار بازی عقربه ها شدم... . 

محمدحسین سیمیار