هو الرفیق
از انتهایی ترین واگن اتول دودی
به راوی قصه مرد دریا
سلام؛
داستان زیبایت مرا به حاشیه کشاند. حاشیه‌ای که اصل بود. اصلی که در این عصر حسابی از آن دور مانده‌ایم.
ما، هر چند که در همین واگن های اتول دودی به دنیا آمده‌ایم و در راهرو‌هایش بزرگ شده‌ایم، اما اصالتاً حاشیه‌ای هستیم.
جماعت پدران من و تو، روزگاری - نه چندان دور - زندگی خود را از همین حاشیه آغاز می‌کردند و به امید رسیدن به خورشید قایق عقل خود را به آب می‌انداختند و پارو‌زنان دل به دریا می‌سپردند.
حاشیه وطن اصلی ما بود.
جماعت، همگی - حتی آنهایی که مرد دریا را قبول نداشتند - خورشید را هدف می‌دانستند و رسیدن به آن را تنها از راه دریا ممکن.
آنها - همان طور که تو نیز به آن اشاره کردی - تنها در نحوه رسیدن، با هم اختلاف داشتند و برای همین هم عده ای شان راه به جایی نبردند و حاشیه نشین و یا ماهی گیر باقی ماندند.
اما امروز دیگر هیچ حاشیه نشینِ خورشید باوری باقی نمانده. همگی توسعه یافته شده‌ایم و به جای مسافر دریا، ساکنین اجباری و صد البته محترمِ اتول دودی هستیم.
"ما"یی که قرار بود برای رسیدن به خورشید، دل به دریا بزنیم، حالا باید سفت و محکم صندلی مان را بچسبیم که مبادا از زندگی، که مثل ساعت - دقیقاً مثل ساعت - در حال کار کردن است، عقب بمانیم.
عیب از آنها بود.
از جماعتی که دیر، صدای لوکومتیو را شنیدند و زمانی به چاره افتادند که پاره آهن وحشی غرب، حصار‌ها و دیوار‌های حاشیه را خورده بود.
دیگر فایده‌ای نداشت...
همه را سوار کردند. قایق‌ها را آتش زدند و بازار پارو فروش‌ها و قایق ساز‌ها را خراب و ریل راه آهن از رویش رد کردند.
من هم، مثل بقیه هم نسل هایم، چشم در واگن باز کردم و تنها به لطف قصه تو و امثال آن با دریا و خورشید آشنا شدم. یاد آن روز‌ها که کنار هم به باور خورشید رسیدیم به خیر. حسی عجیب گرم و خنک داشت.
رفتن به انتهایی ترین واگن اتول دودی و زندگی کنار پیر‌مرد‌های قایق ساز، تنها و عاقلانه‌ترین راهی بود که بار این باور پیش رویم گذاشت.
این پیر‌مرد‌ها خورشید را باور و راه‌های رسیدن به آن، که در ایام جوانی از استادان خود شنیده و بلکه پیموده‌اند، را هنوز به یاد دارند. هر چند که خیلی هایشان به اتول دودی ایمان آورده‌اند و می‌خواهند سوار بر آن به خورشید برسند.
من از آرمان آنها تعجب نمی‌کنم چرا که امروز، آمال خیلی از خورشید باور‌هاست.
همان‌ها که برجک اتول دودی را با مناره‌های مسجد اشتباه گرفته‌اند و قصد دارند با تغییر جهت دادن ریل‌های آن به خورشید برسند.
گاهی غصه این خورشید باور‌های غافل از دریا، جانکاه‌تر از آهن پرست‌های منکر خداست. چرا که کوشش شان رویشی جز بد نام کردن خورشید نخواهد داشت.
ما همه فرزندان دریائیم. باید به باورش برسیم که راه خورشید تنها از دامن مادر ما می‌گذرد و طیّ مسیرش نیز جز با قایق عقل و همراهی پاروی نقل، امکان پذیر نخواهد بود.
این جا - انتهایی ترین واگن اتول دودی - کمی بوی حاشیه می‌دهد. همراه با پیر‌مرد‌هایش می‌تواند ما را به اصل و اصالت خود نزدیک‌تر کند. هنوز می‌توان از لا به لای خاطراتشان، دریا را تصویر کرد و با کهنه کتاب‌هایشان - که میراث صنفی آنهاست - دریا دلی و دریا نوردی آموخت. غیر از این واگن، جای دیگری صحبت از دریا نیست.
ما امیدمان به آینده است. این پاره آهن، هر چقدر هم که دود کند، خورشید را از بزرگی و درخشندگی نمی‌اندازد. یا حق.

محمدرضا مهدوی