به نام خدا

توی اتاقی انداخته بودنش...

اتاقی تاریک...

با یک پنجره کوچک ، که کم کم دو سه متر از زمین ارتفاع داشت...

تنها می توانست از آن پنجره تکه ای از آسمان آبی را ببیند...

و در خیالش هر روز آرزوی آزادی و خوابیدن زیرآن آسمان ( که تنها قسمتی از آن را می دید) را داشت...

حرفش هر روز این بود: پس کی می شود؟

روزی در اتاق باز شد...

 مردی وارد شد...

گفت: امروز تو را به اتاقی می بریم که پر از پنجره است...

داخل اتاق ابزاری هست که با آن می توانی با دیگران ارتباط برقرار کنی...

تو از حالا "آزادی"...

هر کاری دوست داری در آن اتاق بکن...

خوش حال شد...

خندید...

و به آن اتاق رفت...

اتاقی پر از پنجره بود...

روشن...

آسمان...

حتی چیز های دیگری نیز می دید...

وسایلی را که برای ارتباط بود برداشت...

به آسانی از آنها استفاده کرد...

در همان لحظه ی اول دوستانی پیدا کرد...

سوالاتی پرسید و جواب هایی دریافت کرد...

با خود گفت: چه خوب...

من آزادم...

آزاد آزاد آزاد...

حالا می توانم از همه چیز با خبر شوم...

و با آن ابزار شروع به کار کرد...

و "کی می شود؟" را فراموش کرد...

و فکر می کرد این همان "کی می شود؟" است...

گذشت و گذشت...

روزی از آن ابزار دل کند...

پشت یک پنچره آمد...

به آسمان نگاه کرد...

دلش لرزید...

گفت: واقعا این همان آسمان است؟ و...

شک کرد...

به یاد اتاق تاریک قبلی افتاد...

شک کرد...

عصبانی شد...

ابزار را به سمت پنجره پرتاب کرد...

اما...

اما آن پنجره نبود...

آن صفحه ی بزرگی بود...

آن صحفحه خاموش شد...

آسمان پس چه شد؟ و...

و آن چیزی بود که به نام آسمان به او نشان میدادن...

به سمت در رفت...

در باز بود...

با خود گفت: چگونه نفهمیدم...

آن ابزار و دوستان او را از همه چیز دور کرده بودن...

در را باز کرد...

نگاهی کرد...

آسمان سرخ بود...

آسمان آبیش را از او گرفته بودن

محمد حسین سیمیار