در درگه دوست

حدود ساعت 11 رسیدیم مشهد. شلوغ بود و راه های منتهی به حرم را بسته بودند، ماشین را کناری پارک کردیم و عارفه بغل به سمت حرم راه افتادیم.

طبق معمول، سفرمان به مشهد بی مقدمه بود و بی برنامه، البته از طرف من بی برنامه بود وگرنه «صاحبخانه» که برنامه دارد همیشه. عارفه و مادرش رفتند حرم من هم رفتم دنبال جا.

هم روزهای آخر تابستان بود و هم ایام عید فطر. یا جا نبود یا جایش به اندازه جیب ما نبود.حدود دو ساعتی گشتم. خسته شده بودم اما می گذاشتم به پای «صاحبخانه» و سرخوشی می کردم.از ظهر گذشته بود و من هنوز دست خالی بودم، دیگر داشتم از پا می افتادم. یاد حسینه قمی ها افتادم که دو سال پیش رفته بودیم آنجا. هم محیط خوبی داشت و هم ارزان بود. هر چند امید زیادی نداشتم اما وارد حسینه شدم جوانی قد بلند و جدی پشت پیشخوان بود.

_ سلام، ببخشید آقا جا دارید؟

_ سلام، باید صبر کنید.

تعجب کردم آخر حسینه را باید یک ماه زودتر از قم آن هم بعد از قرعه کشی می گرفتیم. کمی نشستم ناگهان یاد نماز افتادم. بعد از نماز از قفسه کتابها کتابی که درباره عرفان امام خمینی (ره) بود را برداشتم.مصاحبه ای با حاج آقای جوادی آملی را ورق زدم. فرموده بودند:«امام عرفان خاصی داشت چیزهایی داشت که عرفای دیگر نداشتند البته عرفای دیگر هم چیزهایی داشتند که امام نداشت هر یک از عرفا مظهر اسمی از اسما خدا هستند...»

ایستاده بودم و منتظر! کاری نبود بکنم به غیر از فکر کردن. به عرفان امام، به اینکه مرگ اختیاری داشته،به اینکه عارف نمی خواهد گناه نکند این شرط اول کلاس عرفان است،عارف می خواهد شاهد باشد باطن عالم را. لا به لای این فکرها خیالات دیگری هم بود:«اگر جا پیدا نکنم؟،چقدر طول می دهد،چرا همه صندلی ها را خانم ها اشغال کرده اند، ساعت 2 قرار دارم دیر نشود و ...»

(حالا که دارم می نویسم خنده ام گرفته چه اوهامی لابه لای چه جواهراتی! معلوم است که من اهل کدامیک هستم!)

_ حاج آقا اتاق می خواهید یا سوئت؟

سرم را بلند می کنم با من نیست. روحانی دیگری هم آمده و اتاق می خواهد. قبل ترش سری برای هم تکان داده ایم. فرقش را می پرسد، تفاوت در حمام داخل اتاق است و البته پول. نوبت به من می رسد، تفاوت پول آنچنان نیست و به حمام داخل اتاق می ارزد، خصوصا با توجه به حضور عارفه. می گویم: سوئیت. دو نفر دیگر هم هستند، از آنها هم می پرسد بعد از مدتی به ما دو نفر می گوید: مشکلی نیست تا فردا می توانیم در خدمت باشیم، فردا هم اگر جا بود چشم! زیر چشمی به آن دو نفر دیگر نگاه می کنم، چیزی نمی گویند. نمی دانم ما زودتر رسیدیم یا به خاطر «حاج آقا» بودنمان است. به من می گوید بروم و یک ساعت دیگر بیایم و سوئیت را تحویل بگیرم.

من که هم دیر کرده ام و هم نمی توانم خوشحالیم را پنهان کنم به سرعت به سمت حرم می روم خیلی هم حواسم به «صاحبخانه» نیست. به سمت حرم می روم تا خبر حسینیه را بدهم به همسرم و البته خودی هم نشان دهم و باز البته بگویم «صاحبخانه» همه کاره است و ما مهمانم و خلاصه هم خدا و هم خرما!

خستگی ام را که می بیند تاخیر 40 دقیقه ای را بی خیال می شود. یک ساعتی طول می کشد تا به حسینه برگردیم. در این یک ساعت فکری شده بودم که آیا واقعا اتاق در نتیجه تلاش خودم بود یا لطف «صاحبخانه»؟ آخرش راه حلی پیدا کردم، تقریبا راضی شده بودم که جواب همین است:«اتاق، لطف «صاحبخانه» بود به ازای تلاش من!»

سایه ای گیر آوردم و ماشین را پارک کردم. با اطمینان و عارفه بغل جلوی پیشخوان حسینیه ایستاده بودم. پس از چند لحظه احساس کردم متصدی تعیین اتاق ها سعی می کند مرا نبیند. با آرامش و لبخند منتظر می شوم تا خلاصه رو به من کرد و گفت: حاج آقا خسته نباشید، متاسفانه سوئیتی که قولش را به شما داده بودم مهمان داشت و اشتباها فکر کردم تخلیه شده.

یک لحظه تلاش سه ساعته و کرم «صاحبخانه» و اطمینان قلب و خلاصه فلسفه بافی های این 2 ساعت خورد به فرق سرم. گیج نگاهش می کردم. حرفی هم نمی توانستم بزنم، بنده خدا می خواست لطفی بکند که نشده بود. حالا چه بگویم؟بگویم حتما باید به ما اتاق بدهی؟ سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و خودم را مطمئن نشان دهم. برگشتم آرام نشستم تا دو نفری تصمیمی بگیریم.

_ حاج آقا!

برگشتم به طرف پیشخوان: بفرمایید.

_ ما این بغل یک خانه داریم یکم بزرگه، ببینید اگر خوب بود تشریف ببرید آنجا.

فاصله خانه تا حیسنیه زیاد نبود. همراهی که با ما آمده بود تا خانه را نشان دهد توضیح داد که این خانه برای کاروان هاست احتمالا هم مسافر دارد اما فعلا خالی است.خانه کمی قدیمی بود اما بزرگ، حیاط با صفا و پر درخت،دو طبقه بود و هر طبقه چند اتاق بزرگ و خنک داشت و تقریبا هیچ چیز کم نداشت و تقریبا برای 30 نفر جا و امکانات بود. چون آنروز جاهای زیادی را دیده بودم راحت می توانستم بگویم اجاره این خانه آن هم در این روزهای شلوغ بیشتر از 100 هزار تومان است، پس فوری برگشتم حسینیه. متصدی پرسید: چطور بود؟

_خوب بود اما قیمتش؟

_اینجا برای اردوهاست ما از کاروان ها نفری سه هزار تومان می گیریم شما هم همان را بدهید. البته ببخشید که نتوانستم سوئیت داخل حسینیه را هماهنگ کنم.

آرام به سمت خانه حرکت می کنم و به نتیجه اطمینان آورم می خندم:«لطف «صاحبخانه» به ازای تلاش من!» احساس می کنم چقدر عقبم، هر چه هست لطف اوست، کرم اوست.

***

قول یک شب را داده اند، احتمالا فردا مهمان های خانه می آیند. همسرم می پرسد: فردا را چه کنیم؟ می گویم: از کرم آقا بعید است چیزی را که داده پس بگیرد. می گوید: یعنی جور می شود و همین جا بمانیم؟ می گویم: از کرم آقا بعید است چیزی را که داده پس بگیرد. می گوید: اگر نشد و گفتند بلند شوید؟ می خندم و می گویم: از کرم آقا بعید است چیزی را که داده پس بگیرد. می گوید: یعنی 30 نفر بی جا بمانند که ما جا داشته باشیم؟ چیزی نمی گویم.

***

همیشه بار اول و بار آخر حرم رفتن برایم چیز دیگری است. بار اول است و آماده شده ایم بریم به حرم. حدود ساعت 8 وارد حرم شدیم. قرارمان را ساعت 10 تعیین کردیم و از هم جدا شدیم. معمولا داخل روضه نمی شوم و از دور ضریح را نگاه می کنم، اما از وقتی عارفه آماده دوست دارم ببرمش و به ضریح متبرکش کنم. پس به سمت ضریح راه می افتم از درگاه که می پیچم نگاهم می خورد به در بسته روضه. عارفه دارد درهای حرم را می بوسد، بدجوری حالم گرفته شده است. همیشه بار اول و آخر حرم رفتن برایم چیز دیگری است. حس می کنم «صاحبخانه» راهم نداده است. حس بدی دارم. با خودم می گویم کاش نیامده بودم! نمی دانم نیامدن بدتر است یا راه ندادن؟ بخشی از وجودم سعی می کند آرامم کند. با خودم می گویم امام همه جا هست در بسته و باز فرقی نمی کند، سلامت را بده! احساس عوامی شدیدی می کنم. کمی منتظر می مانم. می شنوم خادم به کسی می گوید حرم تا ساعت 10 برای شستشو بسته است. این یعنی همان ساعتی که ما قرار بازگشت گذاشته بودیم. بیشتر دمغ می شوم. خودم را دلداری می دهم که چیزی نشده! حرم را بسته اند بشورند همین! اما آرام نمی شوم. با خودم می گویم: این عوام بازی ها چیه؟ اما آرام نمی شوم. کتاب را باز می کنم زیارتی بخوانم، اما آرام نمی شوم.

از رواق ها می زنم بیرون و می آیم مسجد گوهرشاد. یاد امام خمینی (ره) افتادم.در نجف که تشریف داشتند هر روز به زیارت امام علی علیه السلام می رفتند. روزی مریض بودند، می خواستند بیایند پشت بام از آنجا سلام دهند.آقا مصطفی به ایشان می گوید: اینجا و بالا که فرقی ندارد همین جا سلام دهید. امام می گوید: مصطفی این عوامی را از من نگیر.

سرم پر از فکرهای درهم و برهم است.نمی دانم عوامی خوب است یا بد؟ سرم درد گرفته است.عارفه دارد بازی می کند. به عارفه نگاه می کنم، چقدر آرام است، در همین شلوغکاری آرام است.آرامشش آرامم می کند. روبروی گنبد ایستاده ام، چقدر زیباست . السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ...

***

به نماز حرم نرسیده ام و در مسجدی نماز مغرب و عشا را خواندم.امام جماعت صوت و لحن بسیار زیبایی داشت. در قنوت دعایی خواند که چند وقتی بود نشنیده بودمش. خیلی هم با سوز خواند:«ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنامن امرنا رشدا». دعا خیلی به دلم نشست.

رفتم حرم. می خواستم قرآن بخوانم. دوره ام به سوره کهف رسیده ، چند آیه ای می خوانم. اصحاب کهف از خدا دعایی دارند: :«ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنامن امرنا رشدا». چندبار آیه را می خوانم. گاهی احساس می کنی آیه ای بیشتر با تو سخن می گوید. چه زیباست خدا بگوید که او را چگونه بخوانیم.

***

بار آخر است که حرم می آییم. طبق معمول زیارت وداع را با هم می خوانیم. در صحن انقلاب رو بروی گنبد به دیوار تکیه داده ام. چقدر احساس خوبی دارم. احساس می کنم خالی تر برمی گردم. افسوس می خورم که دوباره در هیاهوی خود گرفتار خواهم شد.از امام می خواهم سریع دوباره بطلبمان.

لحظات آخر عارفه بیدار می شود.هنگام خروج برای امام رضا علیه السلام بوس پرتاب می کند. من هم همین کار را می کنم ...

 

تقدیم به صاحب ماه ذی القعده

محمد علیگو